همیشه که نباید بهترین بود، عزیزِ من

همیشه که نباید زیبا و سرزنده بود عزیزِ من.
همیشه که نباید صدای خنده‌ات، کَر کُند گوش فلک را.
همیشه که نمی‌شود موهای زیبایت را شانه کرده و مرتب ببینی و زُلف بر باد دَهی تا بِدهی بر بادَش.
نمی‌شود که هرساعت و هرروز، مقابل آینه باشی و‌ به لب‌های رنگ پریده‌ات، جانی بدهی؛ یا مَردِ دلخواهِ شکیلی باشی که مدام بوی عطر‌ش، دیوانه و‌ شهید کند رهگذران را.

کجا و چه زمانی، جایی از این زندگی مُهر زدی و امضا کردی که همیشه باید جان بکَنی و برسی، زمین بخوری و بلند شوی،
دردَت بگیرد و فراموش کنی، به‌دست بیاوری و از دست ندهی، زُلفِ سپید نبینی میانِ انبوه تارهای مشکی‌ات، دردِ فقدانِ عزیز نکِشی و دل‌خوش باشی به حضورِ اطرافیانت، مادر شوی و دوری از فرزند را نبینی، عهد کنی و ناعهدی نبینی و دستِ‌یاری بخواهی و طَرد نشوی؟

روزهایی می‌شود که بدریخت‌ترین و بدخُلق‌ترین و بدقِلق‌ترین آدمِ روی زمین تویی!
دوست داری قشنگ‌ترین لباس‌ات را تن نکنی، قشنگ‌ترین حرف‌ها را نزنی، بهترین غذا را نخوری، رَخت‌چرک هایت پهنِ بر زمین باشد، شب را تا صبح نخوابی و گریه کنی و یقه‌ی دنیا را بگیری و به اجداد و موجودات ریز و درشتَش، ناسزا بگویی یا بهترین و صاف‌ترین صورتِ دنیا را نداشته باشی و با جوش‌های ورقُلمبیده‌ی قرمزی که آوار بر صورَت‌ات شده‌اند، راحت باشی و دهن‌کجی به حرف‌ها و نگاه زننده‌ی دیگران کنی؛ اصلا دلت می‌خواهد، زمانِ حال‌ات به بطالت بگذرد و با لگد، گذشته‌ات را پرت کنی و در را محکم به روی آینده‌ ببندی و آن را با یک «به سلامت یا خیرپیش» هم‌راهی کنی تا برَود.

دوست داری به زندگی بگویی نمی‌خواهم به ساز تو برقصم، نمی‌خواهم خوشگل‌ترین و دل‌ربا‌ترین آدمِ روی زمین باشم یا جوری رفتار کنم که انگار من انسان نیستم و حقی ندارم که جار بزنم حالِ خوشی ندارم یا تلخ‌کامم یا دیگر توانی ندارم.

همیشه که نباید بهترین باشی عزیزِ من.
اصلا مگر زندگی به تو مجال می‌دهد که همیشه روبه‌راه باشی و‌ بخندی و‌ غم را به روی خودَت نیاوری جوری که کَک‌ات هم نگَزد؟
نمی‌شود به زندگی بگویی همیشه به روی من بخند و مرا نیشگون نگیر و‌ ارثِ پدرَت را از من طلب نکن؛ زندگی‌است، هم می‌خواهد خنده‌ات را نشان بدهی هم با جرئت، گریه و زاری‌ات را؛ می‌خواهد بدانی که هر بالا رفتنی، پایینی دارد و هر به‌دست آوردنی، فقدانی؛ که هم می‌شود بخواهی و برسی، هم می‌شود که، نَشود.

گاهی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود
گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود

.
همیشه که نباید قوی و زیبا بود جانم؛ که قدرت و زیباییِ زندگی در حوالیِ غم‌ها و دردها و نشدن‌ها و نرسیدن‌ها هم پیدا می‌شود.

یعقوبی_ بهمن ماهِ برفیِ ۱۴۰۱✍?

ی