کاش زندگی هم یه‌ جوری بود که وقتی از لحظه‌ای خسته می‌شی همون لحظه بتونی موقعیتت رو تغییر بدی.

شش ساله‌م بود که می‌خواستم سوزن‌بان قطار بشم یا یه سوارکارِ اسب. کلاس سوم ابتدایی دوست داشتم، بزرگ‌ترین نمایشگاه رونمایی از طراحی‌های اتومبیل رو داشته باشم. کلاس پنجم با فاطمه تصمیم گرفتیم اولین فضانوردهای زنی باشیم که پا روی ماه می‌ذاریم.

کلاس هفتم تصمیم گرفتم حافظ کل قرآن بشم. پایه‌ی دهم المپیاد نجوم و شیمی و زیست شرکت کردم و رتبه‌ هم آوردم. اما به خاطر تراکم درس‌ها دیگه ادامه ندادم. از طرفی مامان زیاد خوشش نمیومد من رو درگیر حاشیه‌ها ببینه. بنابراین بعد از چندین سال دیگه ورزش رزمی‌م رو هم نزدیک کنکور که شد، ادامه ندادم. این بار سومی بود که یه ورزش رو بعد چندین سال رها می‌کردم. متوسطه‌ی اول بودم تصمیم گرفتم دانشگاه شریف هوا و فضا بخونم اما به جاش رشته‌ی تجربی خوندم تا طبق خواسته‌ی مامان‌بزرگ بتونم جراح قلب بشم. حتی برنامه ریختم که یواشکی توی دبیرستان تغییر رشته بدم و توی کنکور انسانی شرکت کنم. ادبیات داستانی بخونم و کل مسیر زندگی‌م عوض بشه. اما در نهایت داستان زندگی‌م رو جور دیگه‌ای رقم زدم.

الان دلم می‌خواد خط تحریری بلد باشم، دوباره برگردم به روزهایی که قرار بود با مریم بریم سه‌تار یاد بگیریم. برم بشینم سر کلاس‌های نجوم، قهرمان پاراگلایدر یا مسابقه اتومبیل‌رانی فرمول‌ یک بشم. دلم ‌می‌خواد جهانگرد باشم، یه کافه داشته باشم و بزرگ‌ترین کتابخونه دنیا مال من باشه.

بین تمام این خواسته‌ها و دوست‌داشتن‌ها و آرزوها، تنها یک چیز بود که هیچ‌وقت توی هیچ شرایطی تغییر نکرد و همیشه‌ی خدا گوشه‌ی ذهن و دلم بود.

بین تمام خواسته‌هام، «نوشتن» تنها چیزی بود که هیچ‌وقت تغییر نکرد. حالا بیست‌واندی سالمه! دلم می‌خواد استانبول، سئول، توکیو، مسکو، پاریس، بمبئی، برلین، آتن، مادرید، استکهلم، رم، قاهره، مکزیکو، بوینس آیرس و کلی جای دیگه الان به ذهنم نمیاد رو ببینم (کیه که نخواد!؟)، پیاده‌روها رو قدم بزنم، کتاب بخونم، کافه‌ها رو تجربه کنم، بعد تا می‌تونم، بنویسم...
بنویسم... بنویسم... بنویسم و فقط بنویسم.
چاپ کتاب بدون اجازه ممنوع است. نوشتن نامه به خارج ممنوع است. هنر در تمام صورت‌ها و جلوه‌های آن ممنوع است. شمایل‌ها و تندیس‌ها ممنوع است و موسیقی ممنوع. حتی به هنگام مزامیرخوانی عابدانه «فرمان‌ها» حکم می‌کنند که: «نیک هشیار باید بود تا خاطر نه به نغمه و آهنگ، بلکه به جان و معنای کلام سپرده شود». زیرا «خداوند را تنها به کلام زنده می‌باید ستود». این مردمی که تا دیروز آزاد می‌زیسته‌اند دیگر حتی...

...هر آنچه خشکی و تیرگی زندگی را می‌شکاند و بدان جلا و جلوه‌ای از شادمانگی می‌بخشد، یکسره ممنوع است و ممنوع است _به عنوان بدترین جرم‌ها و گناه کبیره_ هرگونه انقادی از خودکامگی کالون. طبل‌کوبان به صراحت تمام هشدار می‌دهند که هیچ‌کس اجازه ندارد جز در برابر شورای شهر درباره‌ی مسائل عمومی سخنی به زبان آورد.

ممنوع، ممنوع، ممنوع: «ضرباهنگی هراس‌آور». آدمی یکه می‌خورد و از خویش می‌پرسد: «از پس این همه ممنوعیت‌ها برای شهروندان ژنو چه مُجازی برجا می‌ماند؟» پاسخ این است: «کمابیش هیچ؛ جز نفس کشیدن و مردن؛ جز کار کردن و فرمان بردن و به کلیسا رفتن».

_ وجدانِ بیدار | اشتفان تسوایگ