کمی شعر

امروز دیدم یک کبوتر را که زندانی‌ست...

تمثیل او بی‌شک همین آقای آبانی‌ست...


او بال و پر بسته وَ دور از آسمان این نیز

در کنج پوچی‌های خود، لبریز ویرانی‌ست..


می‌ترسد از گفتن، تلاش بی‌ثمر، پرواز

اشکی که می‌ریزد ز غم‌ها هم که پنهانی‌ست


امروز خندید و ولی آن خنده‌ هم غم داشت

حالش همیشه مثل یک دریای طوفانی‌ست


رفتم کنارش، خطِ بر پیشانی‌اش دیدم

او گفت: بعد از یار خود، حالش، پریشانی‌ست


من که نفهمیدم ولی، انگار می‌ترسید

همچون خزان، حالا شده غمگین و بارانی‌ست


هرکس که ترسید از جنون عشق، بی‌شک باخت

انسان بدون عشق در دنیا که زندانی‌ست

عاشقانه