احیا

نخواهم من دگر گنج دو دنیا را

سرای پر گهر ، کنج مصفا را


مرا بس آتشی در ظلمت و سرما

فروغی جلوه گر ، قوس ثریا را


بمیرم در غم دوری وزان سودا

نگاهی بر رخش زنده کند ما را



خوشم در بزم رنج و آتش مهرش

چونان تشنه که یابد آب دریا را


بخوانم هر دم از مقصود دل دارم

امید است کو بپاید این دل ما را


چه سان خفتد نگاهم چشم بر راهش

به هر سو می ستاید روی محیا را


کجا دلدار باشد بی خبر از ما

چو هشیار است عاشق شام احیا را