عذر


خسته ام از گفتگو و ز طلب مهر او

تیرگی بخت من طرف نبست های و هو


شام سیه روی من دلبر من دل برید

مهلت من سر رسید نیست دگر ابرو


چون که خطا کرده ام، دل بشکستم ز او

عهد ببستم به او باز شکست آن سبو


تا گذرد از خطا یا بکشد از جفا

باز روم کوی او عذر برم سوی او


کاش شوم باز هم همسفر مهر او

تا که پایان برد هجر گران وصل هو


شکوه نبر جان دل باش خموش و خجل

کم ببر از سر او در پس غیر گفتگو


من نشوم نا امید چون که بود او کریم

شام شود صبح نو در پس انوار او