حسرت

گذراندم چه عمری به قماری

و نپختم سفالی به تنوری


و ندیدم به راهی صبوحی

و نبودم به آنی خماری


شده ام گم در این وادی حسرت

و ندیدی که اسیری برهانی


و ندارم دیگر هیچ مگر جان

و امیدی به خریدی به یاری


شود آیا بشوم بر سر راهش

و نهد بر سر من تاج نگاهی


شود آیا گذرد بر در مایی

و رهد از تن ما رنج نهانی


و نمانده مگر مهر پناهی

و بخواهم به آهی مجالی