بخوانم

گفتی بخوان مرا، ای دل ربای دل

گفتم به روی دیده ، ای روشنای دل


آه از سری که منتظر یک نشانه بود

افتاده دون و نجوا کند این صدای دل


بر خواهشی ز فرازمند جوابی دهد سزاست

گویی که پاسخ است هم او این ندای دل


غمگین مباش که یارم ز آن برتر است

کو پاسخی ننماید ز مهر، بر وفای دل


شرمنده و خجل ز این پندار نا ثواب

زان صبغه که نقش بست بر ردای دل


زان سو امید دارم به وی بر مسلک سخا

کو شاهد است به صدق و صفای دل


تو زنده دار به جان خویش، مهر یار

زیرا وصال یار عاشق راست هوای دل