اگر جهان نرقصید،برقصانش.


«میتونی زندگی و یه لیوان چای فرض کنی.» «یعنی چی؟» «چای رو تا وقتی داغه میخورن.اما همینکه سرد بشه،به قول معروف از دهن افتاده و عوضش میکنن.زندگی هم تا وقتی داغ و تازه است باید ازش لذت برد.همینکه سرد بشه،دیگه بدرد نمیخوره. و فرق زندگی و یه لیوان چای همینه.زندگی رو نمیتونی عوض کنی و یه جدیدشو جایگزین کنی.»

بلند میشود و قندان را می آورد و میگذارد روی میز. نگاهش متفکرانه ابتدا لیوان چای را نشانه میگیرد و بعد روی قندان و چشمانم می نشیند.

«چای همیشه تلخه.نمیتونی چایی رو پیدا کنی که شیرین باشه.برای همین با قند میخورنش.زندگی هم همینه. همیشه تلخه و تویی که تصمیم میگیری شیرین ازش لذت ببری یا تلخ.»

«درسته.»

«و قرار نیست اگه جهان مطابق میلت نبود،تو هم طبق میل اون زندگی کنی.اگه داشتی میرقصیدی و دیدی جهان یه گوشه ایستاده و سگرمه هاش تو همه،دستاشو بگیر و برقصونش.»

کمی سکوت میکند و بعد در حالی که نگاهش رو به بیرون است،میگوید:

« اگه یه سینی چای رو جامعه در نظر بگیریم، و تو بین یک تعداد چای،دمنوش باشی قطعا تفاوتت با بقیه واضحه.هم از رنگ و هم طعم و عطرش.اما تعداد کمی تویی که متفاوتی رو برای خوردن انتخاب میکنن.حتی شاید نمیدونن که خواص دمنوش از چایی بیشتره و صرفا به خاطر متفاوت بودنت،چیزی که همیشه دیدن و براشون عادی شده یعنی همون چای رو انتخاب میکنن.میدونی که خاص بودن بهترین شیوه ی متفاوت بودنه.و تو اگه با بقیه فرق داشته باشی،به این دلیل نیست که احمقی.یا یه کودن.و یادت باشه که ممکنه تویی که خاصی از بقیه بهتر باشی.»

سری به نشانه ی تایید تکان میدهم.

قوطی چای را میگذارد کنار قندان.

«یه قاشق مرباخوری چای از برگ های خشک و ریز چایی تشکیل شده.اما همون یک قاشق مرباخوری میتونه یه قوری چای بهت بده. پس چیزایی که کوچیکن کنار هم میتونن چیزای بزرگ خلق کنن.»

«جالبه..»

«چای یه نوشیدنی گرمه.معمولا توی زمستون مصرفش بیشتره.اما آدمایی هستن که وقتی تابستون میشه و هوا گرم،همچنان چای رو دوست دارن.با اینکه ممکنه با خوردنش خیلی گرمشون بشه.وقتی به یه چیز وفا دار میمونی،باید یه سختی هایی رو براش تحمل کنی.»

و بعد درحالی که یک جرعه چای را هورت میکشد،اشاره میکند به لیوان چای :«شرط و باختی.از یه لیوان چای هم میشه درس گرفت.»