mohammadmaso.ir
هست، فصل اول، مرگ دریا
اولین معشوقم چشمهای براقی دارد، نمیدانم چندسال از او دورم و این طنازیِ با چشم هایش برا چه مدت پیش است. خلوتی نداریم، بیشمار از او در امتدادِ دیدم، کمابیش همانگونه طنازی میکنند. دور است از من، نقطه ای بیش نیست، اما میدانم حقیقتا وسیع است. صدای جیغ زنی، خلوت نهچندان خلوتِ من و ستاره را به هم میزند، جیغ با صدای موجهایی که به ساحل میرسند و فریادهای آخرین رمق زندگیشان را سر میدهند ترکیب میشود.
چشمانم را تیز میکنم، منشأ صدای جیغ را پیدا میکنم، در تاریکیِ عمیقی که ستارهی من را یارای روشن کردنش نیست، سایهی کالبد زنی که حسابی ترسیده را میبینم.
مردی میانسال با حیرت و ترس از چادر کناری بیرون میآید.
-چی شده ستاره؟
-احساس میکنم یک موجود زنده پام رو گزید پدر.
حالا بعضیها که از صدای جیغ بیدار شده اند، با تعجب از چادرهایشان بیرون میآیند.
مرد میانسال با چراغقوه ای که در دست دارد، زمین را میگردد، چند قدم از دختر دور میشود، خم میشود و انگار چیزی را از زمین برمیدارد، با خندهی آرامی به سمت دختر میرود.
-ستاره! یک خرچنگ زبان بسته که انقدر سر و صدا نداشت.
مرد، خرچنگ را در حالی که تقلای زیادی میکرد سمت دختر میبرد.
-پدر میترسم، دورش کن.
مرد میانسال میخندد و سمت مردمی که نگران آنجا آمدهاند رو میکند و به آرامی عذرخواهی میکند و چند نفری که هستند پچپچهی کم قوتی میکنند و با غرولند بر میگردند به چادرهایشان.
-بیا ،بیا تو چادر بخواب، چیزی نیست، بخواب.
دختر چیزی نمیگوید. من سرم را بر میگردانم به افق دریا، نگاهم به موجها میافتد، فیتوپلانکتون های کوچک با نزدیک شدن موجهای میرا به ساحل یک درخشش آبی در آب ساطع میکنند، تعدادشان زیاد است، یاد معشوقهی آسمانیام میافتم، از آسمان هم دور تر. سرم را برمیگردانم سمت چادرها، دختر هنوز هم آنجا نشسته افق نگاهش آسمان است. نسیم خنگی که از دریا میوزد لرزهی خفیفی به تنم میاندازد. میروم از درختچههای خشکیدهی نزدیک ساحل چند تکه چوب جمع میکنم، در فاصلهی چند متری دختر و چندملیارد متری از معشوقه ام، آتشی روشن میکنم پشت به دختر و رو به دریا مینشینم، نور آتش با گر گرفتن چوبها لحظه به لحظه شعاع بیشتری از زمین را روشن میکند، شعاع نور به دختر میرسد، متوجه نور میشود، سریع نگاهش را سمت آتش برمیگرداند، نگاهم را میدزدم و مستقیم به دریا نگاه میکنم. حالا همهجا ساکت است، تنها صدای آخرین فریادهای مرگِ موج و صدای زوزهی ضعیف نسیم به گوش میرسد.نیمههای شب است، ستاره به من خیره شده، با کمک دست و پایش، همانطور که نشسته، بر روی شنها میکشد و خودش را به من و آتش میرساند. طوری که میتوانم بدون سر چرخاندن نگاهش را ببینم، تلالو نور آتش بر نینیِ چشم هایش درخششی بی نظیر دارد. نگاهم به طور غیر عادی به چشمهایش گره خورده، چشمهای عاشقپروریست، چشمهای زیرک، چشمههای نور. طوری به آتش نگاه میکند انگار تداوم شعلهکشیِ آتش کارِ آن چشمهاست. انگار دارم یک ستارهی نزدیکتری پیدا میکنم.
چیزی نمیگوید، به آتش خیره شده؛ به یک آن گرهی نگاهم از او باز میشود، به خودم میآیم صدایی در پستوی فکرم طنین میاندازد: عاشق شدن اینطور است؟ این بیشتر شبیه یک طلسم است، به خودت بیا، این لحظهی آتشین، جعلینِ راستپوش، این لحظه آسان نمودِ پیلافکن این دشواری که تو را انتظار میکشد، اینها برای من بیش از اندازه بزرگ است.
در این گیر و دارِ خیال، یک صدایِ به انتها ظریف، انگار میآید و غبارِ تمام افکارم را از دریچهی عقلم میزداید.
-آقای نورایی! برنامهی فردا چیه؟
به درهی اکنون میافتم، نگاهم باز میپرد به نگاهی که حالا دارد به من نگاه میکند، برنامهی فردای تور را برای او تعریف میکنم؛ از ساحل مفنق میگویم، از کوهپیمایی کمی که برای رسیدن به ساحل داریم، یکی از زیباترین ساحلهای جزیره.
میخواهم یکجور به او حالی کنم این را که دلم دفعتا بند به دریای نگاهش داده، اما به خیالم این عشق اتفاق حقیرانهای است.
-آ، باید جای خیلی رویایی ای باشه، لحظه شماری میکنم اونجا رو ببینم.
چیزی نمیگویم، سرم را همانطور که رو به او دارد، به دوزانویی که در شکمم با کمک دستانم جمع کردهام، تکیه میدهم. همینطور به او نگاه میکنم، میداند به او خیره ام، چشمانش را از عمد به سوی آتش برده.. لبخند و خجالت و مهر را از چشمانش میتوانم بخوانم. تکه چوبی از کنار پایش برمیدارد، شکلهایی ناواضح روی شنها میکشد.
***
آفتاب میخواهد بزند، از همه زودتر بلند میشوم، که صبحانهای اعضای تور را آماده کنم، صبح زود باید راه بیافتیم به سمت مفنق.
از چادر بیرون میزنم، در گرگ و میشِ قبل طلوع، ستاره را میبینم که سمت دریا ایستاده و نماز میخواند، با اینکه تا بحال در عمرم عبادتِ این چنین رسمیای انجام نداده ام، ولی این منظره به شدت باشکوه است، نمازش که تمام میشود، همانطور دوزانو لحظهی طلوع را به انتظار مینشیند. دور از او همانطور که او نشسته مینشینم، انتظارِ طلوع، آن لحظهای که خورشید سر میزند، لحظهی امید بخشی است. شاید عجیب باشد، اینکه فکر کنی هر شبی امکان دارد دیگر زمین به دور خودش، به دور ستارهاش نچرخد، هیچ کس دیگری را ندیدم که این ترس را داشته باشد، برای همین هر طلوع برای من به غایت امید بخش است. خورشید جوانه میزند، امتدادِ چرخشِ نا ایستای زمین، این بار در زمینی که ما هستیم، چندین ساعت نور را به ما ارزانی میدارد. میتوانم خوشحالی ستاره را احساس کنم.
***
صبحانهای مختصری آماده میکنم، سراغ چند چادرِ گروهم میروم، آنها را بیدار میکنم.
***
از جادهی مالروی نزدیکی دره بالا میرویم، گروه کوچکِ گردشگران پشت سر من ردیف حرکت میکنند. میانههای راه گردنهی کوچکیاست، آنجا میایستم، از میان دو شانهی کوه دریا معلوم است، هوا ابر گرفته، آنقدر که به تاریکی میزند. موجهای کوچکی موازا به موازا حرکت میکنند. اندکی به تماشای این منظره میگذرد، حرکت میکنیم، سرپایینی با شیب زیادی در پیش داریم، از قبل به گروه گفتهام چگونه باید از سراشیبی پایین بروند، با احتیاط پایین میرویم، به ساحل میرسم، گروه را که با احتیاط پایین میآیند با چشم میپایم، چشمم به ستاره میافتد، با پاهای لرزان و با اضطراب پایین میآید. سنگی زیر پایش میلغزد.
***
سوار بر کشتی کوچک، کنار تابوت چوبی، من و پدر ستاره نشستهایم. احساس میکنم چیزی از قلبم کم شده، تصویر یک نگاه بر جریدهی روحم مانده. چشمان خیره ناخدای جوان به تابوت را میبینم، از آن نگاهها که پسش هزارتویی است که کودکانِ فکر در آن سرگردانند.
خودم را مقصر میدانم، اما مسیری بود که بار ها کودک و پیر را از آن به مفنق برده بودم، خیالاتم را عزای دلم ناپدید میکند. میخواهم زار بزنم، زجه کنم، اما دیگران نمیپرسند برای چه؟ این فقدان از نظر دیگران برای من فقدان بزرگی نیست، اما بزرگ است، نمیدانم آخر عشق که به یک نگاه بند نیست، یا اگر همه جا هست، لابد نباید باشد، آخر این موهوماتِ شاعرانه، برخورد برق چشمها و این دست تعابیر، برهان درستی برای دل باختن است؟ آدم در چند ثانیه میتواند دلباخته شود؟ جوری که اینطور با رفتنش احساس کنی تکهای از بدنت، چه میدانم، دستت، دلت، سرت یا چیزی شبیه اینها را از تو کنده اند، با بی رحمی جدا کرده اند و برده اند؟ ورِ دیگری از خیالاتم پاسخ میدهد: دل را که دلیل، رَه نداند.
***
مطلبی دیگر از این انتشارات
هست، فصل چهارم، زندان
مطلبی دیگر از این انتشارات
هست، فصل دوم، نیستن
مطلبی دیگر از این انتشارات
هست، فصل سوم، هنگام