هست، فصل دوم، نیستن

تا پناهگاه راه زیادی نمانده. باد بی‌مقدمه شدت می‌گیرد. حجوم ذره‌های برف و شدت باد نمی‌گذارد مسیر را واضح ببینم. هیچ‌کس نیست، فقط نیم ساعت پیش یک نفر را دیدم که از قله می‌آمد، گفته بود که سمت قله هوا مساعد نیست. گونه‌ها و گوشه‌ی چشم‌هایم از شدت سرما یخ زده، به سختی پلک میزنم. باید هر طور شده خودم را به پناهگاه برسانم. نقشه‌ی موبایل را نگاه می‌کنم، از پناهگاه فاصله گرفته‌ام، راه را گم کرده‌ام، زیر بار گم کردن مسیر نمی‌روم، باید پناهگاه را پیدا کنم، راه دیگری ندارم. قریب به یک‌ساعت در بوران هوا کوه را بالا می‌روم، سازه‌ی سنگی سیاهی را به سختی می‌بینم، شک ندارم پناهگاه است، نزدیک می‌شوم، حالا کامل ساختمان را می‌بینم، گونه‌های یخ زده‌ام اجازه لبخند هم به من نمی‌دهند.
***
صدای زوزه‌ی باد که از سقف و دیواره‌های پناهگاه می‌گذرند به گوش می‌رسد، هو‌هویی بلند. گازم را روشن میکنم، مقداری خودم را گرم میکنم. غرور را کنار گذاشته‌ام، حالا تصمیم گرفته‌ام به هر قیمتی به قله نروم؛ یا باید پایین می‌رفتم، یا در شبی سرد آرام آرام خون در رگ‌هایم از حرکت می‌ایستاد. منتظر می‌نشینم تا شاید بوران تمام شود. ترس به روحم غلبه کرده اما راهی بغیر از شجاع بودن ندارم، بی‌چارگیِ دردناکی است.
***
بوران تمام شده، از پناه‌گاه بیرون می‌روم، تمامِ کوهستان سفید پوش است. نورِ خورشیدِ درحال غروب، سفیدیِ کوه‌هایِ افق را به سرخی برده. لایه‌ای نیلی، سرخیِ افق را به آبیِ بی‌روحِ آسمان وصل می‌کند، منظره‌ی باشکوهی است.
همیشه در زندگی لحظه‌هایی بود که آن‌ها را با تمام حواس به خاطر می‌سپردم، در گوشه‌ای از خیالاتم جاساز می‌کردم، این‌لحظه‌ها به من کمک می‌کرد، تا در جاده‌ی غبار گرفته‌ی زندگی که همه چیز در آن رنگ بطالت و بی فرجامی و ناکامی داشت، به خاطر بیاورم که لحظه‌هایی بوده که من با ذره‌ ذره های وجودِ کوچکم، تنِ عریان زندگی را در آغوش گرفته‌ام. با خودم فکر می‌کردم اینطور راحت‌تر می‌توانم از زندگی جدا شوم؛ همیشه در آن آنِ فراق‌مان از هر چیزی، حتی زندگی، خیال می‌کنیم که بهره ای از آن نبرده‌ایم، لذت نبرده‌ایم، یا کم برده‌ایم، دودستی می‌چسبیمش، یادمان می‌رود، همه چیز یادمان می‌رود، می‌خواهیم بیشتر از زندگی بکنیم، بیشتر، بیشتر، انسان تنها معنیِ یک واژه را کامل می‌شناسد "بیشتر" بیشتر، بیشتر..
رشته‌ی خیالم را صدای پایی که در برف فرو می‌رود و بیرون می‌آید پاره می‌کند، کوهنوردی سن‌دار از کنارم رد می‌شود و به سمت قله می‌رود.
-خداقوت پدر
-سرت سلامت جوون.
فکر می‌کنم باز سمت قله بروم، اما باید حواسم به یخ‌زدگی گونه‌ان باشد، باید سریع‌تر برگردم.
در میان برف‌ها آرام آرام به سمت پایین حرکت میکنم.
مدتی به حرکت ادامه می‌دهم، هوا کاملا تاریک شده. هیچ صدایی نیست جز دورادورِ صدای پارس سگ کنار صدای زوزه ممتد روباهی شغالی، گرگی چیزی.
صدای ترک برداشتن یخی را می‌شنوم، ترس وجودم را فرا می‌گیرد، اگر آنچه فکر می‌کنم باشد واقعا هم ترسناک است. برمیگردم بالا را نگاه میکنم، درست فکر می‌کردم، تیغه‌ی یخی با سرعت به سمت من می‌آید، همینطور چند تیغه یه دیگر از کناره هایش سمت پایین سرازیر می‌شود، دست هام را بافاصله جلوی دهانم حائل می‌کنم، خیز برمی‌دارم، تکه‌های یخ هر لحظه برف بیشتری را سمت من می‌آورد، این صحنه از نزدیک خیلی ترسناک تر از چیزی است که فکرش را می‌کردم، حالا یک بهمنِ سهمگین با جدیت هر چه تمام‌تر رو به من دارد.
حجم برف مثل یک سیلی به تن و بدنم می‌خورد، تمام سعیم را می‌کنم که زیر برف مدفون نشوم، اما همه چیز خیلی سریع تر از این است که بتوانم خودم را از این خشونت برف نجات دهم.
حالا تقریبا تمام زیر برف مدفون شده‌ام با شدت تمام به کوه کوبانده می‌شوم، تا یک جایی دیگر از حرکت می‌ایستم، دستانم را با هر زوری جلوی صورتم نگه داشته ام تا راه هوایی باقی بماند. احساس می‌کنم زیر ده‌ها متر برف گیر کرده‌ام، تمام تنم زیر فشار است. هیچ تکانی نمیتوانم به تنم بدهم. می‌دانم هیچ تقلایی نباید بکنم، ذره ذره انرژی بدنم اهمیت دارد، حالا دیگر جایی هستم که مطلقا اختیاری از خودم ندارم، بی‌اختیاری مطلق، حتی پلک‌هایم تکان نمی‌خورد. حس عجیبی است. باید منتظر تیم نجات باشم، اما کسی از بودن من اینجا خبر ندارد، چه کسی به سراغ من می‌آید؟
***
دست‌هایم، لب‌هایم، تمام تنم منجمد شده، به هیچ چیز فکر نمی‌کنم، معمولا این مواقع آدم ها به همه چیز فکر می‌کنند، اما من نه هیچ صحنه ای از چشمم می‌گذرد نه هیچ چیزی را به خاطر می‌آورم، نه امیدوارم، نه نا امیدم. اما خب دوست داشتم می‌توانستم اینجا در عمقِ بیخیالی‌هایم یک آهنگی بگذارم، یک احساسی خرج دهم.
صدای تیم نجات را می‌شنوم، صدایِ میله ‌های سونداژ که در برف فرو می‌رود، صدای همهمه افراد. با تمام توان سعی میکنم که فریاد بزنم، اما با دهان یخ بسته‌ای که دستهایم جلویشان را گرفته چیزی جز یک صدای گنگ ندارم. حالا انگار ذره‌ای امید به رگانم تزریق کرده‌اند.
امیدوارم یکی از میله های سونداژی که صدایش هر بار از نزدیک تر شنیده می‌شود به تن و بدنم برخورد کند، کسی متوجه حضورم اینجا شود. امیدِ زیاد مضطربم کرده، نمی‌توانم کتمان کنم، اضطرابی که قیمت زندگی را برایم به‌طرز حریصانه‌ای بالاتر می‌برد. حالا هر چیز که باید از ذهنم می‌گذرد، روایتی سریع از تمام غم‌ها، غصه‌ها، شیدایی، عشق، لذت‌. این ها تمام مجابم می‌کند به دامن زندگی مصمم تر چنگ بیاندازم، این فکرها‌، این امید کردن را برایم ترسناک‌تر کرده. صدای میله سونداژ که در زمین فرو می‌کنند خیلی نزدیک شده، فریاد گنگم را سر میدهم، از اینجا که به پهلو محبوس شده ام میله‌ی سونداژ روبه روی دیده‌گانم به آستین کاپشنم می‌ماسد، فریاد می‌زنم، سعی میکنم خودم را تکان دهم، دستم را با تمام توان به میله سونداژ میزنم، اما فایده نمی‌کند، میله‌ی سونداژ بالا می‌رود، همزمان با تقلاها، چندقطره اشک از چشم یخ زده‌ام روی بینی‌ام می‌لغزد و ردشان روی صورتم یخ می‌زند. اینجا معنای جنگیدن برایم نخ‌نما می‌شود، اما هوشیار می‌مانم. هیچ‌کس بعد از اتمام تجسس دیگر احتمال نمی‌دهد شخصی اینجا باشد.
ساعتها گذشته و آرام آرام به خلصه‌ای لذت بخش فرو میروم، تقریبا تمام حواسم از بین رفته، قلبم آرام تر می‌زند، خیلی آرام تر و قوی تر. متعهدانه خونِ سردم را می‌فرستد به اعضای یخ زده‌ی بدنم. آخرین حسی که قبلِ از کار افتادن لامسه‌ام داشتم سوزش بود، سوزشی شدید، انگار وسط آتش بودم، اما الان راحتم، سرما هم دیگر خاصیتش را پیش من باخته. دیگر چیزی نمی‌فهمم، سبک می‌شوم. هیچ چیز به خاطر نمی‌آورم، احساس میکنم چشم دارم، اما چیزی را نمیبینم، نمی‌دانم کجا هستم، اصلا نمی‌دانم کجا یعنی چه، مکان چیست؟ چشم چیست؟ چیست چیست؟ من که هستم، سیاهی، سیاهی، مبدا زمان برایم تاریکی بوده، ندیدن زادگاه من است، هنوز هم چیزی نمیبینم، بغیر از تاریکی چیزی را بخاطر نمی‌آورم. احساس می‌کنم در دهلیز تاریکی غوطه میخورم، اما نه میدانم غوطه خوردن چیست، نه میدانم دهلیز چیست.. تنها احساس میکنم، وزن ندارم، اما وزن چیست؟ همه چیز سوال است، حتی چیز سوال است، سوال، سوال است، است سوال است.. اینها چیست؟ این ردیف کلمات و احساس‌ها بر ناخودآگاه من چیست؟ ناخودآگاه؟ ناخودآگاه دیگر چیست؟ چیست چیست؟ میخواهم منفجر شوم اما نمی‌دانم انفجار چیست. پرواز می‌کنم، نمی‌دانم پرواز چیست. می‌رقصم، نمی‌دانم رقص چیست، نمی‌دانم چیست چیست..