هست، فصل سوم، هنگام

Large Abstract Painting - Man in the Maze
Large Abstract Painting - Man in the Maze


هیچ نمی‌دانم، هیچ به خاطر نمی‌آورم. در فضای بی‌نوری غوطه‌ورم. کالبدی ندارم، هیچ شکلی از وجود نیستم. هیچ بعدی ندارم. یک ناموجودِ صفر بعدی.
یک نور، تمام بی‌کرانِ تاریکی را فرا می‌گیرد. یک حس غریب در من بوجود می‌آید، انگار درگذرم، درد عمیقی حس می‌کنم. عذاب، ناوجودم را فرا می‌گیرد. اشتباه می‌کنم، حالا احساس میکنم وجود دارم، یک وجودِ گذرا. هیچ کالبدی ندارم اما کهولت را حس میکنم. حالا دیگر همه چیز دارد می‌گذرد. بعدها فهمیدم که زمان برایم معنی گرفته بود، یک زمان‌مندیِ دردناک، عمیقا دردناک.
کلمات جدیدی را فهمیده ام، می‌توانم بگویم حالا، لحظه، هنوز، گذشته، بعد، قبل حتی ترس را هم فهمیده‌ام، هر لحظه ترس را احساس می‌کنم‌، هنوز کلمات دقیقی برای توصیف ترس بلد نیستم اما می‌دانم ترس از آینده می‌آید، آینده را اما میفهمم، آینده آن چیزی است که لحظه باطلش می‌کند. کاش اینها را نفهمیده‌بودم، هنوز هم به این درد خو نگرفته‌ام.
***