هست، فصل پنجم، ماریا

Galya Stambolieva
Galya Stambolieva


احساس می‌کنم نیرویی بالای تنم را می‌فشرد، جای فشار‌ها به همان شکل باقی ‌می‌ماند. بعدها از آن‌ها دیدم، شنیدم، بوییدم.
زمان می‌گذرد، گذر زمان را با تپش قلبم می‌سنجم، این تپش، گذرِ بی‌روح زمان را برایم لذت بخش می‌کند.

***
انگار چیزی دارد سرم را می‌شکافد، به خود می‌لرزم. این لرزش و این درد در تپش‌های قلبم حل می‌شود. رفته رفته درد کمتری حس می‌کنم. درد و لرزش گاهی زیاد می‌شود و گاهی کم است، بعضی وقت ها هم اصلا دردی احساس نمیکنم.
***
مدتی گذشته، حالا خیلی وقت است که دارم این لرزش‌های سرم را تحمل می‌کنم. تنها تحمل خالی هم نکرده ام، چیزهایی فهمیده ام. نظم خاصی در این لرزش‌ها هست، از این نظم چیزی دستگیرم شده، ارتباطی بین واژه‌هایی که با آن ها می‌فهمم و لرزش هایی که حس میکنم وجود وارد، هر کدام معادلی در فهم من دارند، واژه هایی را که میفهمیدم را برای اولین بار، دارم از جای دیگری هم دریافت میکنم.
تنم با سرعت بزرگ و بزرگ تر می‌شود.
درست فهمیدم؟ ماریا، ما-ری-آ، لرزش‌های سرم این را می‌گویند، این کلمه را به شکلی متمایز از دیگر لرزش ها احساس کردم. تمام کلماتی را که می‌دانم را یکبار دیگر مرور میکنم تا بفهمم اسم این احساسی که چند وقت است آرامش مرا گرفته چیست. لابد باید یک اسمی داشته باشد، رفتن، سکوت، دیدن، چشم، عشق، پدربزرگ، شنیدن.. آه، فهمیدم، شنیدن، شنیدن معنای این احساس است، من دارم می‌شنوم. صدا، صدا همین چیزیست که من می‌شنومش. گوش، گوش همین زائده‌های کنار سرم است که مدتی پیش سلول هایی در آن شروع به رشدی بیش از حد کردند و وقتی صدایی می‌آید آنها مرتعش می‌شوند.
هر لحظه برای کلماتی که می‌دانم نمودی بیرونی پیدا میکنم، همه چیز را می‌فهمم اما مدتی طول می‌کشد تا از میان کلمات کلمه‌ی درست را به آنها بدهم، مثلا فهمیده ام صداها از چیز های مختلفی بیرون می‌آید، از آدم ها، از رودخانه‌ها، از پرنده‌ها، از سگ‌ها، این ها همه چیز‌هاییست که با هر بار تجربه، جایی میگردم و کلمه‌ای برای توصیفشان پیدا میکنم. اما همه‌ی این‌ها را می‌دانم، همه چیز برایم جدید است، اما معنای آنها را انگار از قبل میدانستم.
ماریا را زیاد می‌شنوم، از زبان یک انسان، یک انسان، صدای ضخیم، یعنی صدایی بَم، صدایِ بم برای انسان‌های نر است، مدتی فکر میکنم، می‌فهمم که ماریا را بیشتر وقت‌ها یک مرد صدا می‌زند. و بعد از اینکه هر بار ماریا صدا زده می‌شود، یک صدای نازک، صدایی زیر، صدای یک زن می‌آید که هر بار چیزی میگوید، اما این صدا با بقیه صدا‌ها فرق می‌کند، این صدا تمام زندانی که در آن غوطه میخورم را هم می‌لرزاند، صدای متفاوتی است، صداییست که وقتی می‌شنوم قلبم سریع تر می‌تپد.

***

اینجا برای خودم در کنار تپش‌های قلبم رشد می‌کنم. یکبار صدای همان زن را شنیدم که راجع به دنیا حرف می‌زد، در ذهنم دنبال دنیا گشتم، معنایش را پیدا کردم، دنیا جاییست که آدم ها در آن غصه می‌خورند و گاهی شادی می‌کنند. تنم با دامنه‌ی خفیفی بالا و پایین می‌شد، و آن زن چیز هایی می‌گفت، صدایش تغییر کرده بود، اصواتِ بی معنایی هم به حرف‌هایش اضافه شده بود، صداهای کشیده‌ی زیر، مدام می‌گفت "کاش تورو نداشتم" و من بالا و پایین میشدم. تنها چیزی که مرا نگه میدارد یک وصله است که از میان بدنم به جایی از زندانم متصل است. زن از دنیا صحبت می‌کرد و من معناهای زیادی از دنیا بلد بودم، از آدم ها صحبت می‌کرد، احساس ترس کردم، ناامنی، واین حس مدام بیشتر و بیشتر می‌شد، سعی می‌کردم هر چه آن زن می‌گوید را با دقت گوش دهم و بفهمم. صدای بی مفهوم دیگری آمد، بعد صدای همان مرد: "ماریا! برای چی گریه میکنی، برای بچه خوب نیست" و اندکی بعد سکوت همه جا را فرا گرفت و من دیگر تکان نمی‌خورم. حدس می‌زنم که دنیا باید همانجایی باشد که این صدا‌ها از آنجا می‌آید و صداها برای آدم‌هاست، اما من چه هستم؟ من کجا هستم؟
***
زندگی، زندگی فرایندی است که در آن لحظه‌ها می‌گذرند و قلبمان می‌تپد. با هر تپش چیزی در تمام بدنم می‌جوشد، خون، خون است. در این زندان برای خودم رشد میکنم، در خیالم کلمه ای موج می‌زند به نام آزادی، دارم فکر میکنم که آزادی چیست، معنایی برای آن دارم، اما هنوز نمی‌توانم آن را لمس کنم تا بفهمم چیست.
همینطور که در سکون و آرامشم هستم ناگهان تکان‌های میخورم، همینطور غوطه میخورم، شدت تکان‌ها بیشتر می‌شود و صدای نامفهوم آن زن می‌آید، صداهایی عجیب، طولانی و منقطع، چند لحظه که اینطور میگذرد صدای مرد هم می‌آید همان طور منقطع و بی‌مفهوم، با ضربه هایی ناگهانی مدام به اینور و آنور غوطه میخورم، چند لحظه می‌گذرد، دیگر نه صدایی می‌آید و نه تکان میخورم، آرام آرام در حالتی ساکن می‌شوم.. مرد حرف می‌زند "دوستت دارم ماری" و صدای کوتاهی می‌آید.
زن میگوید "قول میدی قبل اینکه بچه‌مون به دنیا بیاد برگردی؟" مرد می‌گوید"قول میدم ماری، قول میدم قبل به دنیا اومدنش خودم رو برسونم" و بعد چیزی دیواره های زندانم را می‌فشرد. زن گفت بچه، بچه‌ها انسان های کوچک اند، بعد گفت به دنیا بیاید، یعنی چه؟ به دنیا آمدن یعنی چه؟ این ها چیزهاییست که مدام فکر مرا به خودش مشغول کرده.
***
صدای آدم های بسیاری می‌آید. مدتی بعد صدا آرام می‌شود، باز هم صدای همان زن، این زن کیست؟ احساس میکنم همیشه با من است، صدای یک زن دیگر فکرم را می‌ایستادند، و بعد صدایی مهیب را حس میکنم، صدا جابه جا می‌شود، و من دیگر تاب این صدا را ندارم، صدا قطع می‌شود. صدای زن می‌آید "خانم اندرسون، قلب های دخترتون رو می‌بینید؟" زنِ همراه من با صدای متفاوتی می‌گوید"بله" و کلمات رو جوری کشیده بیان می‌کند. زن می‌گوید "جنین شما مدتیه که همه چیز رو میشنوه، حواستون باشه، از این به بعد همه چی رو حس میکنه" و من یکه میخورم، من را می‌گوید، من هستم که مدتی می‌شنوم، یعنی من انسانم؟ این زن مادر من است؟ مادر؟ میدانم، مادر همان کسی است که جنین را در رحم خود حمل می‌کند. اینها را می‌دانم، اگر این فکر ها درست باشد، یعنی آن بچه که می‌خواهد به دنیا بیاید من هستم؟ دنیا؟ همانجایی ترسناک؟ هیجان و ترس وجودم را فرا می‌گیرد، به کلمه‌ی آزادی فکر میکنم، به دانسته هایم، من اگر انسان باشم الان در کیسه ای هستم در رحم مادرم، که مدتی بعد قرار است از اینجا بیرون بیایم..