هست، فصل چهارم، زندان



مدتی می‌گذرد، گذر لحظه‌ها آن به آن خراشی بر احساسم می‌اندازد. نوری فراگیر خلوتِ بی‌کرانم را دوباره روشن می‌کند. همه چیز دگرگون می‌شود، حس می‌کنم چیزی به من اضافه شده، نیرویی نامرئی قصد دارد من را به پایین بکشد، پایین می‌روم، کلمات زیادی به ذهنم هجوم می‌آورند، کلماتم بیش از آن است که بتوانم بفهمم. ناگهان درد شدیدی حس میکنم، این درد با درد‌ی که قبلا احساس کردم فرق می‌کند، چیزی بیرون از من درد می‌گیرد، اطمینان پیدا می‌کنم که مجسم شده‌ام. نیروها مدام به من اثر می‌کنند، دیگر بی وزن نیستم، تن را می‌فهمم، حالا تن دارم، تنی که مدام کوبانده می‌شود، دیگر در بی‌کران نیستم، جا برایم معنا می‌شود، خانه برایم معنا می‌گیرد، کوبانده می‌شوم، جهت را میفهمم، کوبانده می‌شوم، مثل قبل غوطه میخورم اما در نهایت به جایی کوبیده می‌شوم، و تنم درد می‌گیرد، می‌خواهم زیاد شوم، احساس می‌کنم چیزی شبیه تنم از تنم کنده می‌شود. بزرگ‌شدن را می‌فهمم، کوبانده ‌می‌شوم، بزرگ می‌شوم. بیرون و درون تنم درد می‌کند، می‌خواهم نیست شوم، نمی‌دانم، هر چه قبلا بودم. تنِ قطعه قطعه‌ام که مدام تکه‌های دیگری از آن‌ کنده می‌شود را حس میکنم. می‌خواهم نباشم، از این زایشِ دردناک بیزارم. کاش نبودم.
مدتی می‌گذرد، جایی آرام گرفته‌ام، تنم از این کوبشِ مدام رهایی یافته، به چیزی چسبیده‌ام، احساس میکنم یک پناه‌گاه دارم، مأمن!