mohammadmaso.ir
هست، فصل چهارم، ...
تکههای بسیاری در نقطهای از بدنم جمع میشوند، فشرده میشوند، چیزی از ماهیت آنها نمیفهمم، تنها میدانم بالای بدنم سنگینی میکنند. بعدها فهمیدم مغزم است، عامل تمام فکرهایی که خواهم کرد.
زمان بیتوقف میگذرد، میفهمم زمان موجودِ بیرحمی است، اگر هیچ گاه دیگر از دام زمان رها نشوم چه؟
گذرِ لحظههای بیشمار را با ذرهذرهی تنم میفهمم.
تکههایی از تنم، در نقطهای دیگر، بیمهابا شروع به رشد میکنند. میگذرد، همینطور میگذرد، احساس جوشش میکنم، بیقرار شدهام، نمیدانم اما انگار چیزی در حصار تنم بالا و پایین میپرد، انقلاب، قلب، قلب را میفهمم، تپش را میفهمم، حالا خوشحالم، بیقرارم، اما خوشحالم، احساس میکنم دیگر در تنم گنجی دارم که میتوانم با آن رها باشم.
حالا با تپیدنِ قلبم، لحظه، لحظه ها نمایان تر شدهاند. برای اولین بار از اینکه زمانمندم خوشحال میشوم، اگر زمان نبود، من هم قلبی نداشتم که در گذرانش بتپد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
هست، فصل چهارم، زندان
مطلبی دیگر از این انتشارات
هست، فصل پنجم، ماریا
مطلبی دیگر از این انتشارات
هست، فصل سوم، هنگام