کتاب؟ که چی!

طبق پروفایل گودریدزم، من توی ده سال گذشته بیشتر از 500 تا کتاب خوندم... حدودا هفته‌ای یک کتاب... بخش اعظم این کتابها ادبیات داستانی بوده (شاید 80 درصد)... بخشی از درآمدم برای کتاب خریدنه... و کتابخونه‌م پر از کتاب‌هایی که خریدم و هنوز نخوندم... دوستام به اسم کتاب‌خوار می‌شناسندم... خیلی شده که آدمای مختلف ازم میپرسن که این همه کتاب میخونی به چه دردی میخوره؟... چی یاد میگیری؟... اصن چیزی ازشون میفهمی؟... این‌همه کتاب می‌خری که چی؟... از کتابخونه بگیر و بخون!... اصلا کتاب تو زندگیت تاثیر داشته؟!

کتاب میخونم که چی؟

ازون سوالای احمقانه‌ی حرص‌درآره... خب شما بازی میکنی که چی؟ اینستاگرام میری که چی؟ شما غذا میخوری که چی؟ ورزش میکنی که چی؟ اصلا زندگی میکنی که چی؟... کتاب میخونم که سرگرم بشم، کتاب بهترین سرگرمیه واسم... کتاب میخرم که یاد بگیرم، کتاب بهترین معلمه... کتاب میخونم که تجربه کنم، هرکتاب یه تجربه‌س... کتاب میخونم که زندگی کنم، با هرکتاب زندگی شخصیتاشو زندگی میکنم... کتاب میخونم بخاطر جادوی کلمات، گاهی مسخ کلمات میشم، گاهی نمیفهمم چی میخونم فقط این کلماتی که قطار شدن پشت هم منو میکشونن با خودشون... کتاب میخونم بخاطر لذت ادبیات، جادوی ادبیات، به طرز عجیبی بعضی کتابها لذت بخش میشن و چنان منو توی خودشون غرق میکنن که گذشت زمان از یادم میره، از دنیا جدا میشم، میرم تو دل کتاب بین سطور، رها میشم از خودم... این جادوی ادبیاته... رهایی ارمغان ادبیاته... کتاب میخونم که حساس بشم، از طریق کتابه که میتونید یاد بگیرید که مسایل مختلف رو از زوایای مختلف ببینید، بین خطوط رو ببینید، بفهمین که مسائل مهمتری پشت ظاهر هرچیزیه، شاخکهاتون به مسائل مختلف حساس بشه... کتاب میخونم که بتونم دقت کنم، یبا خوندنه که یاد میگیرید به جزئیات دقت کنید، نخ باریک اتصال مسائل و اتفاقات رو پیدا کنید و دنبالش کنید... کتاب میخونم برای تغییر خودم، هرابال توی تنهایی پرهیاهو میگه که: همه‌ی ما کتابارو به امید یه تغییر توی زندگی‌مون میخونیم... کتاب میخونم که بفهمم، فکر کنم، خودم رو به چالش بکشم، محدودیتهای فکرم رو از بین ببرم و خودم از زنجیرهایی که جامعه و فرهنگ به دست و پام زده آزاد کنم، کتاب میخونم که رشد کنم...

شاید تمام اینها به نظر شعار بیاد، ولی گاهی واقعیت‌ها شعارگونه میشن... اگر اهل کتاب باشید حتما این شعارها رو تجربه کردید، نیازی به اثباتشون نیست - هر که شد محرم دل در حرم یار بماند / وان که این کار ندانست در انکار بماند - دنیای داستان دنیاییه که آدم خودش رو توش پیدا میکنه، اگر کتابی خوندید و با یکی از شخصیتاش همذات‌پنداری کردید، بدونید که اون آدم خود شمایید، اون شخصیت برای شما خلق شده، اون زندگی برای شماست... به قول رومن رولان در خلال کتابها ما خودمون رو میخونیم... و این حقیقته که کتاب شمارو آدم بهتری میکنه

چیزی از کتابایی که میخونم میفهمم؟

گاهی نه! جواب عجیبیه؟... خب گاهی پیش می‌آد... کتاب رو میخونی ولی موضوعش رو درک نمیکنی... کتاب رو میخونی ولی از بس فکرت مشغول بوده که نفهمیدی چی شد... کتاب رو میخونی ولی موضوع واست قابل لمس نیست... نفهمیدن چیز عجیبی نیست!... ولی پشت این نفهمیدنه هم فهم وجود داره!... کتاب توی ناخودآگاهتون میشینه و جایی که اصلا فکرشو نمیکنید یهو براتون ملموس میشه، حس میکنید عه الان فهمیدم چی شد... چه جالب این مسئله با اون موضوع ربط داره... یا من درباره این موضوع یه جایی خوندم... آهان فلان پس قضیه اینجوری بوده... کتاب رو هرجور که بخونید توی مغز شما رخنه میکنه... خب مسلما بحثم اینجا سر این نیست که اگه نمیفهمی چرا میخونی، اصلا کتابی که نمیفهمی رو چرا ادامه میدی و این مسائل... بحثم اینه که ممکنه چیزی رو بخونی و نفهمی و فک کنی وقت تلف کردنه، ممکنه بخونی و فکر کنی خنگی!... ممکنه بخونی و به امید فهمیدن تا ته کتاب رو بری... امر مسلم اینه که هر کتابی تاثیرشو روی شما میذاره... پس کتاب بخونید!

کتاب میخری؟ پولتو میریزی دور!

بازم ازون حرفای احمقانه!... کتاب خریدن یه جور احترام به خودتون و فرهنگتونه... چطور لباس خریدن و اکسسوری و لوازم آرایش خریدن و تنقلات خریدن، واستون این حس پول دور ریختن رو نداره ولی کتاب خریدن داره؟... درحالی که کتاب تا عمر دارید واستون میمونه ولی هیچکدوم از چیزای دیگه نه... هرچیزی تاریخ مصرف داره بجز کتابِ خوب... صرف کتاب خریدن هم شمارو موجود بهتری میکنه... همین که توی کتابفروشی بری و چارتا کتاب رو برداری و ورق بزنی و از هرکدوم یه جمله بخونی هم خوبه... همین که با کسانی که اهل کتابن برخورد کنی خوبه... کتابفروشی ها از جادویی ترین محل ها هستن... من آرامشی که توی کتابفروشی حس میکنم هیچ جای دیگه ای حس نمیکنم... مثل یه محل امن... توی کتابفروشی انگار وسط یه سری از دوستامم... جوی توی کتابفروشی هست که احساس خوشحالی میکنم... رهایی...

من ترجیحم به خریدن و خوندن کتابه... معتقدم هرکتابی یه زمانی برای خوندن داره... کتابها خودشون بهترین زمان خوندن رو بهتون میگن... و اگر کتابی رو به وقتش بخونید بیشترین تاثیر رو روی شما داره... گاهی شده که کتابی رو شروع کردم و وصف حال اون روزام بوده... شده که مسئله ای رو واسم حل کرده باشه... کتاب رو باید خرید و نگه داشت و به وقتش خوند... خریدن کتاب و توی خونه کتابخونه داشتن باعث آرامش منه... خونه ای که کتابخونه توش نیست انگار اون خونه روح نداره... هزاری هم وسیله توش بذارید باز یه چیزیش کمه... اگه میخواید هرجوری که دوست دارید کتاب بخونید باید کتاب رو بخرید... با کتابی که از دوستتون قرض میگیرید نمیتونید هرجور میخواید رفتار کنید، چون باید پسش بدید... با کتابی که از کتابخونه میگیرید هم به همین صورت... گاهی دوس داری توی کتاب چیزی بنویسی، خطی بکشی، نکته ای برای خودت بنویسی، اصلا کتاب رو تا کنی، یه صفحه ی هیجان انگیزشون بکنی و همیشه با خودت داشته باشی (خواهش میکنم با کتابها درست رفتار کنید!) یا اینکه خوندن کتاب رو طول بدی، کتاب رو مزه مزه کنی... وقتی کتاب خودت نباشه نمیتونی این کارا رو بکنی... کتاب باید مال خود آدم باشه تا آدم بخشی از روحشو لای ورقاشو جا بذاره!... ما همیشه بخشی از خودمون رو به کتابهای خوب میدیم و بخشی از اونها رو میگیریم... شاید برای همینه که افراد کتابخون دوست ندارن که کتابهاشون رو به کسی قرض بدن... یا کسایی که کتاب رو قرض میگیرن دیگه دوس ندارن کتاب رو پس بدن (کی به اینا کتابشو قرض داده؟!)... کتاب مثل یک صندوقچه ی اسرارآمیز شخصیه که باید مال خودت باشه...

کتابخونه های عمومی!

بورخس میگه تصور من از بهشت جایی مثل کتابخونه س!... اینا واسه خارجیاس... کتابخونه های ما بیشتر به جهنم شبیهه... کتابخونه های ما در بهترین حالت به جایی تبدیل شدن که یه عده پشت کنکوری صبح تا شب میرن اونجا تا درس بخونن... خوندن کتاب غیردرسی اونجا مثل مضحکه!... یه جوریه که انگار این احمق بیکارو اومده نشسته اینجا کتاب میخونه!!... از این گذشته کتابخونه های ما اساسا کتاب درست و حسابی ندارن... کتابهای روز رو که ندارن!... کتابهای چپ و راستم که ندارن... فلان کتاب درسته چاپ شده ولی جاش تو کتابخونه نیست... کتابهایی هم که دارن گزینش شده و قدیمی و پاره و کثیف... جوریه که من خیلی رغبت نمیکنم کتابی ازشون بگیرم، مگر در موارد مرجع... خوبه ها، ولی بعضی وقتا!

کتابخونه چیز خطرناکیه، آدم باید ازش دوری کنه وگرنه توش زندانی میشه/ ارنست کاسیرر

تاثیر کتاب!

به قول آن سخن قصار کتاب خوب تاثیراتی هم دارد!... همین که که کتاب بخونید یه سری تاثیرات شعاری داره، تقویت حافظه و تمرکز و این چیزا!... ولی کتاب خوندن تاثیر عمیق‌تری هم روی شما میذاره... و اثرش رو در بلندمدت میتونید ببینید... اینکه دقیق‌تر میشید، حساس‌تر میشید، درکتون نسبت به مسائل عوض میشه، رفتارتون در موقعیتای مختلف عوض میشه... شاید این تاثیرات برای خودتون ملموس نباشه، ولی کتاب یه جایی اون ته توهای ناخودآگاهتون رو تغییر میده و شمارو عوض میکنه... ناخواسته حتی ممکنه آدم بهتری بشید! (بله بعضیا دوس دارن بد باشن!!)... مطمئن کسی با خوندن یه کتاب عوض نمیشه، هیچ تغییری هم نمیکنه... با خوندن سالی یه کتاب هم هیچی عوض نمیشه... کتاب خوندن باید تبدیل به عادت بشه تا تاثیرگذار بشه... و این تاثیر رو هم نباید توقع داشته باشید توی کوتاه مدت بصورت بولد شده ببینید... کتاب شمارو ذره ذره عوض میکنه، ذره ذره تغییرتون میده...حتا شاید هیچوقت نفهمید که کارهاتون تاثیر کتابهاییه که میخونید ولی بعد از مدتی کتابخواری مطمئن باشید که عوض شدید... حتی اگر فکر کنید که همون گِل هستید که بودید!

...

خلاصه کنم (بعد از چهل خط!)... اجازه بدید با این استدلال آبکی ختم کنم که: شما اگه توی وقت بیکاریتون بجای هرکار بیهوده‌ی دیگه‌ای، عمل بیهوده‌ی کتاب خوندن (!) رو انجام بدید... با فرض محال اینکه چیزی به شما اضافه نکنه، چیزی هم از شما کم نمیکنه

...

توی چندپست از تجربیاتم در رابطه با کتاب مینویسم