هنداونه فروشی که گاهی مینویسد / مانند خیلی چیزهای دیگر در این مملکت تعطیل شد.
شجاع دل
ویلیام والاس کشاورزی زاده کشور اسکاتلنده و آنهم در زمانی که کشورش زیر استعمار و زورگویی حکومت ادوارد دوم پادشاه انگلستان قرار داشت. انگلیسیها در آن وقت به حساسترین زمینههای زندگی مردم اسکاتلند دست درازی میکردند تا جایی که پس از به پایان رساندن مراسم شیرینی خوران، بله بُرون و عروسی، ابتدا عروس باید با داروغه آن منطقه همبستر شده و پس از آن که داروغه اجازه میداد عروس به خانه دامادش میرفت، انگیزه آنها از اینکار پَست شمردن حق و حقوق مردم کشور اسکاتلند تا بالاترین درجه ممکن بود، سالها سپری میشد و مردم اسکاتلند با اینکه پرخاشگریهایی را هم گاه و بی گاه روانه نیروهای انگلیسی مینمودند و چند نفری از این سو و آنسو کشته میشدند ولی کاری و راهی از پیش نمیبردند.
روزی گروهی از سربازان داروغه با انگیزه آزار و اذیت تلاش میکنند دختری را که به شکل پنهانی با ویلیام والاس بدون بجا آوردن آئینهای شوم آن زمان که بالاتر به آن اشاره شد ازدواج نموده را در کلبهای مورد تجاوز قرار بدهند که با پاسخ سختی از سمت دختر روبرو شده و در این گیر و دار والاس سر میرسد و به آن گله کفتار از خدا بیخبر گوشمالی حسابی میدهد. به دلیل اینکه شمار افراد والی در آن دهکده زیاد بود ویلیام و همسرش برنامهای برای فرارشان چیده و قرار میشود از مسیرهای گوناگون فرار نموده و جایی که در آغاز به هم زن و شوهر شدند همدیگر را ببینند ول همسر ویلیام در این بین اسیر سربازان داروغه میشود، داروغه به جهت گرفتن زهره چشم از مردم با بی رحمی هر چه تمامتر دختر را کشته و جدسش را در میان ده رها میکند. والاس که حالا دیگر چیزی برای از دست ندادن ندارد خودش را به ظاهر تسلیم داروغه مینماید ولی در حقیقت جرقه شورشی را روشن نموده که در مدت زمان کوتاهی خواب را به دیدگان پادشاه انگلستان حرام میکند.
یکی از صحنههای ژرف فیلم جایی است که والاس با داروغه رو در رو میشود.
چندین بار سر تا پای داروغه را ورانداز میکند، گویی بدنبال خُرده شرافت، مردانگی و انسانیت است ولی هر چه میگردد چیزی در این موجود پیدا نمیکند.
چند وقت پیش نوشتاری نوشتیم بنام بُریده فرهنگی و در آن بازگویی نموده بودیم که برخی دولتها به بهانههای عجیب و غریب نمیگذارند مردم تاریخ سرزمینشان را آنگونه که بایسته بوده بدانند و از آن بهره بجویند، شجاع دل نام فیلمیه که روایت کننده شورش گروه کوچک روستایی بر بیدادگریهای تمام نشدنی پادشاه انگلستانِ و این فرآیند از یک جرقه کوچک آغاز و تا به خاکستر نشاندن پادشاه ادامه پیدا میکند، شاید خیلی از شما دوستان نام فیلم را شنیده و آنرا دیده باشید، ول اگر امروز از ما بپرسند چقدر در مورد بابک خرمدین میدانیم یا فیلمش را دیدهایم چندان رخدادی یادمان نیآید، از آنجا که بیداد روا شده در حق والاس و اسکاتلند بسیار مانند زمان بابک و کشور ایرانِ در ادامه داستان بابک را نقل میکنم تا شاید به رستگاری کمی نزدیک شویم.
زمانی که زورگویی و تحقیر ایرانیان بدست زمامداران جبار خلافت عباسی رواج داشت و حاکمان اصل سیادت اعراب را بر همه چیز برتر میدانستند، گروهی از مردم هتا اجازه سوار شدن بر اسب را نداشته و از حقوق اولیه شهروندی بی بهره بودند، بابک خرمدین از سرزمین آذربایجان پس از پیشآمدهایی در برابر این ستم قیام کرده و به پا خواست.
بابک به همراه نیروهای آزادیخواه ایرانی بیش از 20 سال به جنگ با اعراب ستمگر ادامه داد و در این مسیر با شکست افرادی چون یحیی بن مُعاذ، عیسی بن محمد و زُریق بن علی بم صدقه الازدی روزبروز بر دامنه شهرتش افزون شده و شمار بیشتری از مردم دل و یارای مبارزه پیدا میکردند ول معتصم خلیفه عباسی که ترسش از جنبش خرمیها بسیار بود تمام توانش را برای سرنگونی بابک بکار بست و افشین یکی از سرداران بزرگ ایرانی را مامور سرکوب این جنبش ساخت و در نبردی دور و دراز افشین بر بابک پیروز شد و قلعه بذ را فتح کرد، بابک به ناچار همراه گروهی دیگر به ارمنستان گریخت و در آنجا یکی از بزرگان منطقه بابک را مهمان خود کرده و سپس او و چند همراهش را دستگیر و در ازای مقادیری سکه و جایگاه آنها را به افشین تحویل میدهد.
روز اعدام بابک برای تحقیر او لباس زنان بر تنش کرده و کلاهی مسخره از پوست سمور به سرش گذاشتند و سوار بر فیل در شهر چرخانند.
سپس بابک را به بیرون شهر و محلی که برای اعدام تعبیه شده بود میآورند، جارچیان یک بَند همهمه و سر و صدا به پا میکردند تا مراسم باشکوه و پرشورتر از هر زمانی برگزار شود.
خلیفه درکنار بابک نشست و به او گفت: تو که اینهمه استواری نشان میدادی اکنون خواهیم دید که طاقتت دربرابر مرگ چقدر است!
بابک گفت: همگان خواهند دید.
سپس دو دژخیم بر سر بابک حاضر میشوند:
چون یک دست بابک را با شمشیر زدند، بابک با خونی که از بازویش فوران میکرد صورتش را رنگین کرد.
خلیفه از او پرسید: چرا چنین کردی؟
بابک گفت: وقتی دستهایم را قطع کنند خونهای بدنم خارج میشود و چهرهام زرد میشود، و تو خواهی پنداشت که رنگ رویم از ترس مرگ زرد شده.. چهرهام را خونین کردم تا زردیش دیده نشود .
پس از بریدن دستان و پاهای بابک بدن بی جانش به زمین افتاد و خلیفه دستور داد که شکمش را هم پاره کرده امعاء و احشایش را بیرون بکشند و پس از درنگی دستور به بریدن سر بابک داده، باقیمانده جسد را به دار آویختند و سرش را هم برای خلیفه خراسان فرستادند.
برادر بابک، آذین را هم خلیفه به بغداد فرستاد و به نایبش در بغداد دستور نوشت که او را مانند بابک اعدام کند. طبری مینویسد که وقتی جلاد دستها و پاهای برادر بابک را میبُرید، او نه واکنشی از خودش بروز میداد و نه فریادی برمیآورد. جسد این مرد را نیز در بغداد بر دار کردند.
معتصم که مردی بد گمان بود با در نظر گرفتن اینکه افشین میتواند در آینده برای او هراس انگیز باشد، همچنین شنیدههایی به گوشش رسیده بود مبنی اینکه افشین مازیار(شاهزاده طبرستان) را شور داده تا در برابر خلیفه قیام کنند به همین سبب از مازیار اعتراف اجباری گرفته و بر گناه کرده و نکرده صحه گذاشته و پس از زندانی نمودنش آنقدر او را از آب و غذا بیبهره گذاشت تا از گرسنگی جان داد(گروهی از مورخین میگویند جسد افشین را مانند بابک به دار آویخت)، مازیار را هم به دلیل اینکه سردمدار شورشیان بوده اعدام میکند.
معتصم خلیفه عباسی، چنانکه نظام الملک در سیاست نامه خود می نویسد به شکرانه آنکه سه سردار مبارز ایرانی، بابک، مازیار و افشین که هر سه آنها هم با حیله اسیر شده بودند و به دار آویخته بود، مجلس ضیافتی ترتیب داده و در طول آن سه بار پیاپی مجلس را ترک گفت و هربار ساعتی بعد برمی گشت. بار سوم در پاسخ حاضران که جویای علت این غیبت ها شده بودند فاش کرد که هر بار به یکی از دختران پدر کشته این سه سردار تجاوز کرده و حاضران با او از این بابت به نماز ایستادند و خداوند را شکر گفتند.
ول پس از این هم ایرانیان در برابر خلفای عباسی آرام ننشستند و جنبشهای گوناگونی در مکانهای مختلف شکل گرفت و آنها تا پایان دورانشان هم نتوانستند آنچیزی را که میخواهند در کشور ایران جاری کنند، به پاس همه این فداکاریها ما همچنان پارهای از آیینهای دیرینه خودمان را یادسپاری کردهایم و هر ساله آنها را بجا میآوریم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تپه خاموش
مطلبی دیگر از این انتشارات
بُریده فرهنگی
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
داستان کوتاه «آنها سوگند نمیخورند»