آکادمی دخترانه‌ی بین‌المللی جیانا (بخش اول)

دستانم از اضطراب به لرزه افتاده بودند. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم خودم را مجبور کنم آرام باشم. بالاخره بعد از دو سال انتظار، توانسته بودم در آکادمی موردعلاقه‌ام ثبت نام کنم. حس می‌کردم تمام آرزوهایم به حقیقت پیوسته‌اند و از خوشحالی می‌خواستم گریه کنم.

نفس عمیقی کشیدم و به تابلویی که رویش اسم مدرسه را نوشته بود، نگاه کردم. «آکادمی دخترانه‌ بین‌المللی جیانّا.»

بین سیل دخترانی که وارد می‌شدند، توجهم به دختری که گوشه‌ای ایستاده بود جلب شد. مثل تمام کسان دیگری که در آکادمی جیانا درس می‌خواندند، لباس فرم زیبایی پوشیده بود؛ یکی از مزیت‌های این آکادمی. لباس فرم ما عبای مشکی‌ای بود که یک سوم پایینش چین ملایمی داشت و نوارهای بنفش. پایین آستین‌هایش هم همین‌طور بود. او صندل سفیدی پوشیده بود که تا نصف پایین زانویش را پوشانده بود و روی جوراب شلواری مشکی اش خودنمایی می‌کرد. صندل‌هایش پاشنه‌ی کوتاهی داشتند. مثل اکثر دختران آکادمی سفید‌پوست بود و چشمانی به رنگ آبی‌-طوسی داشت که توجه را به خود جلب می‌کرد. ابروهایش قهوه‌ای نسبتاً روشن بودند و حدس زدم موهایش هم همین رنگی اند. روسری بنفش ساده‌ و خنکش را مدل خاص و برازنده‌ای بسته بود و چند دانه کک‌ومک روی صورتش به چشم می‌خوردند.

به طرفش رفتم. او با دیدن من لبخند خجولی زد و کمی عقب رفت. آهسته به زبان انگلیسی گفت: «سلام. اسم تو چیه؟»

لبخند گرمی بهش زدم و جواب دادم: «سلام. من عطرینا سلطانی‌ ست. از ایران می‌آم. تو چطور؟»

دختر زیر لب گفت: «چه اسم قشنگی. من انگلیسی‌ام. اسمم مِلودی‌ اِلیکا رابرتز ئه. همه فامیل الیکا صدام می‌کنن. از آشنایی باهات خوشحال شدم.»

به دروازه‌ی آکادمی اشاره کردم و پرسیدم: «چرا نمی‌ری تو؟»

الیکا سرخ شد و گفت: «آخه من یه ذره خجالتی‌ام. منتظر بودم یه کسی رو پیدا کنم تا کمکم کنه و این اطراف رو نشونم بده.»

گفتم: «متأسفانه من هم مثل تو تازه‌وارد و ترم اولی هستم، اما می‌تونم همراهت بیام.»

صورت الیکا درخشید و گفت: «خیلی ممنونم عَطرینا.»

در همان حال که با آخرین نفرات وارد آکادمی جیانا می‌شدیم، با هم حرف هم می‌زدیم. الیکا گفت: «می‌دونی، من خیلی دلم می‌خواست بیام این آکادمی. خیلی تعریفش رو شنیده‌م. حالا که بالاخره چهارده سالم شده، تونستم بیام اینجا. من معمولا با کسی دوست نمی‌شم، چون بقیه فکر می‌کنن من خیلی خجالتی و عجیب‌غریبم و ازم فاصله می‌گیرن. مدرسه‌ی قبلی‌م یه مدرسه‌ی روزانه توی جنوب انگلستان بود که بهترین دوستم، روبرتا، هم اونجا می‌رفت.»

روی صورت ملودی‌الیکا را سایه‌ای پوشاند. «اما بعد وقتی ده سالم بود، همه چی عوض شد. روبرتا برای چند ماه همراه یکی از اقوامش سفر رفته بود آمریکا. اون موقع آمریکا خیلی جای خاصی برای ما بود. لس‌آنجلس، شیکاگو ... هردو خیلی ذوق داشتیم و روبرتا قول داد بهم نامه بنویسه و همه‌چی رو تعریف کنه. ما عهد بستیم با اینکه از همدیگه جدا شدیم، هرگز رابطه‌مون رو قطع نکنیم.»

لبان الیکا برای یک لحظه طوری لرزیدند گویی می‌خواهد گریه کند. «وقتی روبرتا برگشت، آدم دیگه‌ای شده بود. از همون لحظه‌ای که با تی‌شرت کوتاه مشکی و شلوار جین ذغالی زانوپاره و کت جین سنگ‌شور برگشت، این رو فهمیدم. کفش‌های اسپرت مد آمریکا خریده بود و موهای فرفری مشکی‌ش رو کوتاه کرده بود. سرووضعش خیلی ناجور به نظرم می‌رسید. با این حال به استقبالش رفتم. خیلی گرم احوال پرسی کردم، ولی روبرتا فقط لبخند محوی زد. با تنفر به روسری‌م که مامانم برام بسته بود زل زد و با لحن وحشتناکی گفت: «خیلی از این عادتت بدم میاد. خیلی زشت می‌شی. بابا، اینو دربیار. تو دیگه کی هستی؟ از زندگی‌ت لذت ببر. لباسای نکبتت رو عوض کن و بیا بریم بازی کنیم.»

ـ حرفای بی‌رحمانه‌ی اون محکم‌تر از سیلی به صورتم خوردن. روبرتا هرگز آدم مذهبی‌ای نبود، ببخشید، در اصل، به قول خودش یه مسیحی‌الاصل بود و همیشه گردنبند صلیبش رو به گردنش می‌بست. تا اینجا همیشه به عقیده‌م احترام می‌ذاشت و با اینکه خیلی با هم متفاوت بودیم هرگز حرفای تندی بهم نمی‌زد. تندتند پلک می‌زدم با این حال برخلاف میلم اشک تو چشمام جمع شده و دویدم و از اونجا دور شدم. وقتی برگشتم خونه، به دروغ به مامانم گفتم روبرتا هنوز برنگشته. و بعد از اون، همه چی بین ما عوض شد. دیگه نگاهم هم نمی کرد و من هرگز باهاش آشتی نکردم. من دیگه نمی خواستمش.

از وقتی روبرتا دیگه باهام دوست نبود، مدرسه غیرقابل تحمل تر شده بود. همه یا بهم زور می گفتن یا نگاهم هم نمی کردن. هیچ کس باهام دوست نمی شد. روبرتا خیلی محبوب بود و من اصلا. کم کم فراموشم کرد و رابطه مون هرگز برنگشت. یه روز به خودم گفتم دیگه بسه. یه روز که مامان و بابام و خواهرم خونه نبودن بی اجازه رفتم سر لپتاپ و مدرسه م رو انتخاب کردم. از لحظه ای که چشمم به عکس اینجا خورد شد مثل خونه م. پول جمع کردم تا وسایل و لباس مدرسه رو بگیرم و یه روز یهویی به خانواده م گفتم تصمیم گرفته‌م چی‌کار کنم. اونا بهم حق انتخاب دادن و قبول کردن. حالا هم که اینجام.»

زنگ ناآشنایی ناگهانی به صدا درآمد و هردویمان را مملو از هیجان کرد. من، عطرینا سلطانی و ملودی‌الیکا رابرتز همزمان وارد مدرسه شدیم. ملودی‌الیکا خندید و گفت: « بذار ببینیم روز اول آکادمی جیانّا چطوره.»

ادامه دارد...