Z14·۱۷ روز پیشانشا:) تاریکی شببه نام خداهر شب در آسمان ظلماتی بر پا می شود، ظلماتی که در خود هزاران راز دارد، که در نور چراغ های شهر در شب پنهان شده اند. ستاره های دنبال…
Z14·۱۹ روز پیشداستانک: پروانه و شمعسلام! کسی اینجا نیست؟ اینجا چقدر تاریک است به سختی می توانم راهم را پیدا کنم. یک نور کوچک اون دور دورا دیدم، فکر کنم کرم شب تاب باشد. سلام…
Z14·۲۲ روز پیشانشا:) گذر رودخانهبه نام خداسفر درازی را در پیش دارد. با مسیری پر از پیچ و خم و داستان های بی انتها، و مقصدی که گاه آشکار است و گاه نهان. با صدایی زیبا از مس…
Z14·۱ ماه پیشداستانک: اتوبوس شلوغبه نام خدادر ایستگاه اتوبوس منتظر بودم که اتوبوس آمد و با صدای پیسسس بلندی جلوی ایستگاه ایستاد. در اتوبوس باز شد و سوار شدم. یکی از صندلی ه…
Z14·۱ ماه پیشداستانک: دخترک و صدای ترسناکبه نام خدادخترک خندان به سمت تخت خوابش رفت اما صدایی وحشتناک او را سر جایش میخکوب کرد. بی حرکت سرجایش ایستاد و گوش هایش را تیز کرد و منتظر…
Z14·۳ ماه پیشخانه مادر بزرگ منبه نام خداخونه ی مادر بزرگههههزار تا گربه دارهخونه مادربزرگهاصلا وای فای ندارهخونه مادر بزرگهگیاه و سبزه دارهکنار خونه ماهمیشه سبزه زارهسقف…
Z14·۳ ماه پیشداستان«محافظ» قسمت ششمبه نام خدانزدیک آزمایشگاه بودم که صدای لونا از پشت بیسیم آمد. با صدایی مضطرب گفت:« جسیکا ماتئو نیست، قرار بود تا من کار فلش ها را تمام می ک…
Z14·۳ ماه پیشداستان«محافظ» قسمت پنجمبه نام خدادوباره همه در اتاق گروهمان جمع شدیم؛ همه آماده ماموریت هستند. دستم را مشت کردم و سمت دیوار ته اتاق که کسی در آنجا نیست می گیرم و…
Z14درپرتقال·۳ ماه پیشداستان«محافظ» قسمت چهارمبه نام خدابعد از اینکه لونا خودش را به ماتئو معرفی کرد بقیه ی اعضای گروه هم شروع کردند به نوبت معرفی کردن خودشان. اندی گفت:«سلام، من اندی ه…
Z14درپرتقال·۳ ماه پیشداستان «محافظ» قسمت سومبه نام خداماتئو... . کلاهش چهره اش را پوشانده بود. کلاه فلزی ظاهری عجیب داشت و جای دو چشم برای دیدن رویش بود، لباس فلزی اش هم بیشتر شبیه به…