در جستجوی حمید | نقد فیلم موقعیت مهدی (The Situation of Mehdi) قسمت اول - هادی حجازی‌فر


خوانشی نحیف و ضعیف از فیلم

شروع فیلم با ورود است:

ادامه‌اش با:

و حرف کارگردان:

اما عمل کارگردان، عمل سینمایی کارگردان:

تصویر آهسته می‌شود، کند می‌شود و موسیقی ترکی، بر رویش پخش می‌شود؛ از خود جنگ می‌رسیم به موقعیت جنگ، موقعیت مهدی.

پایان صحنه همانند شروع آن است‌؛ آمدن فرمانده به رسیدنشان ختم می‌شود. اما دقت کنید؛ فرمانده با موتور زودتر می‌آیند و هلیکوپتر بهشان نمی‌رسد، با موتور زودتر به خط می‌رسید تا با هلیکوپتر...


از مؤلفه‌های فیلم، جغرافیا و بافتش، از نورپردازی تا طراحی صحنه، لباس و محیط؛ چایی و قوری و فرش و پنجره و چارچوب و برف، همه نسیمی از ترکستان است.

چایی برای دو نفر ریخته می‌شود و این آغاز داستان دونفره ست، البته وایستید، آقا مهدی؟ چرا چایی‌تون رو تا ته نمی‌خورید؟ اسراف نکنید آقا!

این صحنه، لحن و کلامش درست نیست‌؛ به بافت اثر و متانت آن نمی‌خورد، چنان هم سریع است که موقعیت (خواستگاری) را، دست مخاطب نمی‌دهد.

دوربین در چارچوب در می‌ایستد و "یا اللّه" می‌گوید (به آقا مهدی احترام می‌گذارد)، با اجازه می‌نشیند و به حرف بزرگترها گوش می‌دهد.

انتظار از دور، زاویه سوم‌شخص؛ با اینکه آقا مهدی منتظر است، انتظار را از چشم‌های باجناق می‌بینیم، با اینکه حمید آقا شهید می‌شوند، شهادت را از نگاه یارشان می‌بینیم، با اینکه آقا مهدی شهید می‌شوند، شهادت را از آقا محمد رضا رحمانی می‌بینیم.

موقعیت مهدی، موقعیت اول، "بیر قبضه کولت کمری". خانم که نشسته‌اند، در سه‌کنج اند! یعنی با اینکه اون طرف هستند ولی چهره و نگاه‌شان مستقیم و در پی نگاه به آقا مهدی ست، اشتیاق خانم از همین نمای اول، جواب بله!

آقا نگاه نمی‌کنند، مأخوذبه‌حیا، «من هنوز عادت نکردم، می‌رم میام درست می‌شم.»،حیف دو تا کات به نزدیک چهره‌ها که اینجا نیست.

چهره هر دو عزیز، طرف مخالفش روشن و رویی که به سمت هم است، سایه است. باز هم حیف دو تا کات! که اگر بود، اینجا روشنی مهر بود و سایه، حیاء.

اینجا بیشتر دقت بفرمایید، خصوصا به تغییر طرف رخ یار:

بیر قبضه کلت کمری و کلام الله مجید، آدم رو یاد مهریه حضرت زهرا (ع) و مهر حضرت علی (ع) می‌اندازد؛ "منم و جهادم، خدایم".

صحنه بعدی اضطراب، تشویش و حتی یکمی شک عروس خانم است:

اما آنگاه که افتادی در دامنش:

تضاد ریزی ست و چه سریع، از خواستگاری، فکر کردن عروس، تا جواب بله! تا اولین شکست یخ! همه خیلی سریع، باطمأنینه ولی ریتم‌دار و ضرب‌دار، پرطمطراق.

نمای اول خاطره رسم‌ها ست، ظرف شستن؛ به رسم همه ترک‌ها: «بو اوغلان...» یعنی: «اون بچه رو بکشید کنار نسوزه!». خوش‌وبش و خداحافظی دو خانواده، اولین مواجه ما با حمید آقا: «بیا بریم دیگه!»، «نه! من کار دارم، چند دقیقه بعد میام.»؛کدوم کار؟ خب معلوم است، دیدن رخ زیبای را، البته سیرت زیبای یار. اولین مواجه بعد از عروسی که در نهایت به شام و شام هم، به حیاط و چراغانی می‌رسد...

خجالت خانم ولی در عین حال، منتظر اند تا آقا مهدی چیزی بگویند و حرفی بزنند. آقا مهدی حداکثر روی و حیاشان، این است که حلقه عقد را دوباره بدهند: «خودم اونجا بودم، امتحان کردم!» این زمینه‌ساز این است که: «چیزی بگو! حرفی بزن! حلوای قند!»!

خجالت از سمت آقا هم هست و ایشان، یخ‌شان بیشتر است:

در ادامه ولی با پیشنهاد: «شام حتما برگردین!» هم خانم مهرشان را می‌کارند، هم آقا خوشحال می‌شوند:

اما نمای اول انتظار که انتظار همسر شهید و همسر رزمنده است:

این صحنه‌ها با کمک صحنه‌های قبل و بعد، سازنده شخصیت‌ها و بعد فرهنگی و مکانی فیلم است؛ ایرانی بودنش و جغرافی بودنش، ترکی بودنش، با این نماها ساخته می‌شود؛ با این آدم‌ها و با این، رنگ و نور و مکان و محیط...


نماهای بعدی هم همینطور، ره به ترکستان می‌برند:

خانواده و شام ترکی، دقت کردید پدر اول برای داماد می‌ریزد؟ و زیاد می‌ریزد؟ زورکی ست! شما سر سفره یک پرس بخورید اصلا بی‌احترامی ست! ما مادربزرگمان همیشه می‌گویند: «تو که جوانی! بخور!»

صدام اومد!
صدام اومد!

حتی اضطراب و نگرانی خانم‌ها هم کمی ترکی ست، این زنونه‌مردونه سفره و چارچوب هم، ترکی ست. در اینجا آقا مهدی از خانم جدا هستند؛ این اما خود خانواده است و مادر، که بعدا، دختر به سمت شوهر می‌فرستند.

این نگاه آخر خانم بازیگر و یک، پف‌کردگی و: «هان! به من چه؟ با من بودید؟»

تا یادمان نرفته، خانه و خانواده گرم است، چه اذیت می‌کند؟ اینکه صدا می‌آید! برق‌ها می‌رود! لحظات حساس دراماتیک و عاطفی در این قسمت و قسمت بعدی (پلیور آبی)، موقع عاشقانه‌ها برق‌ها می‌رود و موقع عاشقی، چراغ‌ها روشن می‌شود.

این خانم هستند که گرما را می‌آورند و صحنه را روشن می‌کنند:

در ادامه هم نور صورت خانم را روشن می‌کند و آقا، در سایه اند؛ درست مثل تمایل خانم و مأخوذبه‌حیایی آقا.

اون جمله معروف: «چرا به من نگاه نمی‌کنید؟» رو که می‌گویند، آقا برمی‌گردند و بهشان نگاه می‌کنند؛ این در نگاه اولین نگاه آقا و آغاز است.

لحظه بعدی اما یخ شکست و اولین برخورد و نزدیکی ست؛ آقا و خانم هم فاصله‌شان کم می‌شود و نزدیک می‌شوند.

زیبایی این صحنه به نورپردازی و صحنه آن است؛ چنین نورپردازی‌ای در ایران، و در سینمای شکشته امروز، بی‌مثال است و کاملا، بومی و ایرانی ست.

دومین انتظار...
دومین انتظار...

نمای آخر هم، انتظار دوباره خانم است؛ بعد از هر بار جبهه رفتن.


موقعیت حمید (سکانس اول، رفتن به خانه)

پلیور آبی با پلیور آبی شروع می‌شود و با صحنه‌ای، مشابه صحنه قبلی: زن‌وشوهری‌ای که برق می‌رود، این دفعه اما آقا نور را می‌آورند.

قسمت دوم با بافتن پلیور و معرفی پلیور آبی شروع می‌شود؛ اینجا اینکه کی می‌بافد و چی می‌بافد، چرا می‌بافد و با چه نیتی می‌بافد، مورد توجه و مهم است.

از همینجا انگار خانم به قضیه آستین پی می‌برند؛ این در ادامه با اصرار بر درست کردن آستین که رفتار ایرانی‌ای و آشنا ست، تکمیل می‌شود.

البته که برای این معانی، کات زدن و فیلمبرداری درست، اندازه بهتر نما، خیلی گویاتر است تا چیز دیگر.

نمای بعدی انتظار است و زنانگی، چرا نباید بیشتر تأکیید و این گنجینه درست، بهتر استفاده شود؟

چند تا نمای بعدی هم نوستالژی ست، جغرافیای منطقه است، ارومیه و ترکستان است؛ برف است و متکا زیر در.

کادو دادن، چیزی که اینجا و کل فیلم خوب نیست، بازی بازیگر خانم (فاطمه خانم) است و بازی خانم آقا مهدی هم، تعریفی ندارد.

موقع عوض کردن پلیور، دوباره برق می‌رود!

آقا می‌آیند و دوباره همان نور، همان رنگ، همان نورورنگ، نورپردازی، پلیور بر تن و می‌نشینند.

نورپردازی این فضا را لطیف‌تر و آرام‌تر می‌کند. اینجا حضور بچه هم مهم است.

احسان تویی؟
احسان تویی؟

خانم که می‌روند (زبان مخصوص!)، پدر با نگاه دنبال‌شان می‌کنند، نگاه بعدی به نور، نگاه آخر به فرزند؛ این خانواده و پدرانگی یک پدر و همسرانگی یک همسر است، تقویت کارکرد این نور و این صحنه، این نورپردازی و این نوا.


موقعیت حمید (سکانس دوم، توبه‌نامه)

از ریش و لباست!
از ریش و لباست!

صحنه بعدی تو ماشین و تاکسی است، بنده معنایش را نفهمیدم، یک خوبی‌ای برای سپاه قائل می‌شود و یک وجه تمایزی، نسبت به کمیته؛ شاید از نگاه فیلم عملکرد کمیته بد است یا مشکلی دارد، شاید نقدی برش وارد کرده، که بسیار در پرده است.

خندیدن پدرجان چی است و چگونه است؟ انگار که به کمیته می‌خندند و از همینجا، مشکل حمید آقا با کمیته و ایراد کمیته، برملا می‌شود؛ شاید، شاید.

همه با هم!‌: آقا تشریف می‌برند سپاه!

خدایی نکرده درماندگی و اذیت شدن حمید آقا، اینجا موجود است؛ این نما و این نرده، پنجره، های-انگل، نگاه و حالت حمید آقا، همه به این مسئله کمک می‌کنند.

از این فضای بسته به لورل و هاردی! (بازک تضاو وار که!) حمید آقا خاطره‌ای را به یاد می‌آورند و روایت، قصه‌گویی فیلم، با چنین روندی ممتاز می‌شود. از جایی به جای دیگری می‌پریم و این دو متصل اند، معنی‌دار اند و کامل اند؛ موقعیت مهدی سفری ست و در جستجو ست.

اینجا توضیح زاویه حمید آقا با بعضی‌ها ست، همینجا ست که آیت‌الله بهشتی می‌آیند: «مگه من از آیت‌الله بهشتی بالاترم؟»، «تو برادرمون علی رو نمی‌شناختی؟».

از رفتار شما می‌توان چیزهای بیشتری یاد گرفت، اینکه از کمدی هم می‌شود یاد گرفت!

ایشان که بلند می‌شوند، اوشون هم بلند می‌شوند! نه، کجای دنیا اینطوری ست؟ و کدام فیلم ما اینطوری ست؟

اینجا طرح مشکل است و سخنانی که، حرف فیلمساز است. «من دستور امام رو ول کنم، برم ببینم کی پشت من چی می‌گه؟ من از شهید بهشتی بالاترم؟ از برادرم که مسلمون‌تر از اون نبود؟» بنظرم اومد که از قضیه توبه‌نامه، سوءاستفاده می‌شود و اعترافات، ناعادلانه خوانده و قضاوت می‌شود؛ شاید هم توهمات من است، خلاصه یک ناجریان حسود و حقیر است که خوبان عالم را، مثلا تخریب می‌کند. احتمالا برای همین هم حمید آقا مشکل دارند و آقا مهدی می‌گویند: «دستور امام رو معطل کنم برم ببینم...» یعنی اینکه: «بابا حمید! گارداش! ول کن این حرفا رو!»

نمای عجیبی در پایان داریم که خانم از پنجره، به دو برادر نگاه می‌کنند. دوباره نگاه از دور و دوباره روایت، از سوم‌شخص. این نما تصویر موجود (برادری، شهادت،...) را تثبیت و محکم می‌کند و روایت و نگاهی انتخاب می‌کند که، صاف می‌زند تو هدف و از اضافات، خالی ست.

برمی‌گردیم به اداره و اینجا، حالا حمید آقا آماده اند. داخل اداره بودن و سر بالای حمید آقا، این را می‌رساند.

جنگ، از این موقعیت، آغاز شد!

موقعیت حمید (سکانس سوم، رفتن از خانه)

خداحافظی برادر، پدر، حمید آقای باکری؛ اول رخت پسر را می‌شورند، رخت آویزان می‌کنند و اینجا، انتظار و نگرانی، از سمت خانم است.

از رفتن آقا ناراحت اند و اینجا، فضا و هوا تیره، ماتم است. نگاهی از خانم به ساک‌‌ها و وسایل حمید آقا:

چیزی که انتظار را جبران و دل خانم را وا می‌کرد؛ روشنایی، زردی، نور و نمای آینده است:

انقدر در این صحنه می‌مانیم و زوم می‌شود، که دیگر، ته ماجرا در می‌آید!


این عملیات، عملیات بی‌بازگشت است!
«حمید جان! آخرین تماس رو برقرار کن!»

موقع توضیح عملیات، اول از همه وقتی صحبت از: «این عملیات، یک عملیات بی‌بازگشت است!» می‌شود، دوربین کات می‌شود به چهره حمید آقا باکری:

در ادامه هم بین باقی رزمنده‌ها، یک ایراد واکنش و حس چهره و صورت رزمنده‌ها ست که کمی خشک و بی‌روح است؛ این موضوع در خیلی از جاهای فیلم وجود دارد و بالاخص، مثلا صحنه آوردن مهمات.

صحنه بعدی مکالمه حمید آقا با خانواده است که برقرار نمی‌شود؛ خانواده یا در حال اثاث‌کشی اند یا خانم بچه‌ها رو بردند دکتر و خونه نیستند. فرصت خداحافظی پیش نمی‌آید:

تنهایی نمی‌شود گفت ولی تفاوت حال حمید آقا با باقی افراد، در این صحنه مشخص است. اما برای بار صدم که جای تأکیید بیشتر با کات‌!

بی‌نظیر است صحنه بعدی! جایی که بچه‌ها از هم خداحافظی می‌کنند: «جای طلبت شفاعتم رو کن!» آقا مهدی هم از دور با برادر خداحافظی می‌کنند. برادر (حمید آقا) تلفنشان جوب نداد حالا، همه چیز را می‌سپارند دست خدا و برای این توکل، نما و سینمایی است:

تت
تت
م
م

بعد از خداخافظی:

هوا تاریک و ابری می‌شود که سوزوگداز نه، ولی حال و سنگینی صحنه است:

آرام‌آرام بچه‌ها رو می‌بینیم و می‌رسیم به جلو، مکان سرلشگر، حمید آقا باکری:

حمید آقا که در فکر اند، فکر خانه و خانواده، «آخر این عملیات یا شهادت است! یا اسارت!»، فرصت خداحافظی هم که پیدا نشد، نگاهی به بالا می‌کنند و بالایی را می‌بینند؛ همه چیز را می‌سپارند به دست ایشان.

توکل در...
توکل در...
سینما.
سینما.

موقعیت حمید (سکانس چهارم، عملیات خیبر، شهادت)

با این صحنه‌ها مقدمه‌ای برای عملیات بعدی و شهادت حمید آقا، چیده می‌شود. منتها سوزوگداز و عظمت کار بیشتر است؛ جایی که فرصت خداحافظی پیدا نمی‌شود و آخرین تماس، چنین است:

بعضی وقت‌ها لازم نیست منظوری را برسانید‌، همینکه باطن چیزی را نشان دهید، از همه چیز بهتر است! این است کاری که ما باید برای تبلیغ خود و تبلیغ خیرات عالم کنیم.

«باقر چرا خودت باهام حرف نمی‌زنی؟» این اولین جمله است که یعنی: «بابا بیا پای کار! چرا شل گرفتید؟ چرا پشتیبانی نمی‌کنید؟» که نتیجه‌اش بعدها، می‌شود اون صحنه معروف که: «همین که من و شما زنده برگشتیم، یعنی امکان مقاومت بود!» خالی شدن آقا مهدی و غم‌شان از رفتن برادر، توپ‌پر و عزم جزم، دلیل عقب نیامدن، اینگونه نمایش داده می‌شود و برعکس خواهر، سرشار از اشک و تضرع نیست؛ نوعی قیام است. (البته مال خواهر هم قیام زنانه است.)

ادامه همه به یک چیز تأکیید دارند و اون، کمبودها و نبودن‌های عملیات خیبر است؛ مهمات نیست، نیرو نیست و انگار، پشتیبانی هم نیست! «می‌نویسم و امضاء می‌کنم که با این روند، بدر هم درست مثل خیبر می‌شه.»

صحنه بعدی که وانت بچه‌ها را می‌زنند، بچه‌هایی که چند لحظه پیش، دیده بودنشان و روبوسی کرده‌بودند، درست بعد از همین صحنه، آقا برمی‌گردند و:

مقاومت با...
مقاومت با...
تمام وجود.
تمام وجود.

این صحنه بخوبی گویای کمبود مهمات است و فرماندهی که، حتی از یک خشاب هم نمی‌گذرد! حتی 5 تا گلوله هم در جیب کسی می‌گذارد و حرام نمی‌کند! فایده این صحنه، مقاومت با دل و جان و تمام وجود است؛ یعنی: «ایستاده‌ایم، تا پای جان! با هر وسیله حلالی!»!

بازم هلیکوپتر رفت...
بازم هلیکوپتر رفت...

اما ادامه کار رزمنده‌ای که ترکی نمی‌فهمند و پرنده‌ای که، آزادی ندارد. منظور آقا هادی حجازی‌فر از هواپیما و هلیکوپتر در فیلم چیست؟ هم در صحنه اول و آغازین فیلم هست و هم در اینجا، در هر دو هم عقب‌مانده و کر و کور است؛ «وایستا!»


بعد اما از نادیده گرفتن و از این نبودن (که متأسفانه فهم و سواد من بهش قد نمی‌دهد و تاریخ جنگ نمی‌دانم، فیلم هم زیاد بازش نکرده)، می‌رسیم به رساندن دو جعبه مهمات، به لشگر حمید آقا.

به خدا نمی‌شه! نه از ترسم! از حیام!
به خدا نمی‌شه! نه از ترسم! از حیام!

وقتی عزیز دل با گریه می‌گویند که: «به خدا نمی‌شه!» منظورشون نه ترس است و نه مردن، ناراحتی‌شون از بچه‌ها ست! از پیکر دوستان! وگرنه اگر نبودند که، تا حالا صدباره رفته بودند.

کاشکی دوربین مؤدب همینجا می‌ماند و، پایین نمی‌رفت.
کاشکی دوربین مؤدب همینجا می‌ماند و، پایین نمی‌رفت.

نمایی هست بعد عبور از کانال که متوجه می‌شویم، بقول وجود پاک خودشان: «آدم بد چیزیش نمی‌شه!»، که همین "آدم بد"، کفش‌هاشون رو درآوردند و پابرهنه، از کانال گذشتند:

آدم بد که چیزیش نمی‌شه، شدید حضرت والا!

درست لحظه‌ای که می‌فرمایند: «آدم بد که چیزیش نمی‌شه!» پاداش خوب بودن و بد نبودنشان را می‌گیرند، شهید می‌شوند! اینجا در واقع شهادت نعمت است و برکت است! حیف که فیلم بهتر از این روی این صحنه کار نکرده و خیلی، مویی و سریع از این لحظه و از خیلی لخظات جنگ، گذشته.

کات! کات! کات! آقا هادی کات بده!
کات! کات! کات! آقا هادی کات بده!

سعی شده که جریان جنگ، یک دوربین و صحنه به‌هم‌پیوسته، متحد و سرنظم و کوک باشد که همه چیز را نشان دهد؛ متأسفانه در عمل چنین نشده و خیلی از چیزها، یا گنگ اند یا به چشم نمی‌آیند! حیف! حیف! صدحیف! با ریتم و ضرب‌آهنگی که صحنه دارد و دوربین بدون کات، کار خیلی سخت شده.


با چند نما، درست است که کمی مجسمه‌ای و سفت هستند، ولی کمبود و بی‌امکاناتی گردان حمید آقا، در می‌آید. در ادامه هم از پس این کمبود، رشادت‌هایش در می‌آید.

«همین ها ست؟» حاکی از کمبود است ولی جمله بعدی چه؟ «آب داری؟» این دلسوزی و نگاه به همین مهمات و همین رزمنده است که همین ها رو، با تمام توانشان آورده اند.

بعدها همین رزمنده که انگار سفیری هستند، از سمت ما، از سمت تماشاچی، از سمت کارگردان، از سمت هادی حجازی‌فر و از سمت آقا مهدی باکری، شاهد شهادت حمید آقا می‌شوند و خودشان، یکی از دو ترکش ایشان را می‌خورند.

من خسرو ام!
من خسرو ام!

در تصویر بالا، فرد دیگر همان خسرو خان هستند که بعدا، شخصیت محوری پرده چهارم، "من مهدی باکری نیستم!" می‌شوند.

«آرپی‌جی‌ها رو به شنی‌شون بزنید!»؛ قبل‌تر آقا مهدی گفتند که: «آقا! چون برادرمی نمی‌خوام معاونم بشی! نیروی مخلص زیاده، آموزش‌دیده کم داریم؛ تو (شما) تو سوریه و لبنان بودی، اردوگاه‌های فلسطین بودی، آموزش‌دیده‌ای تو!» که این صحنه و تیکه، با صحنه حیاط، چفت می‌شود.

تابش نور از این سمت،
تابش نور از این سمت،
 به سمت دیگر می‌رود.
به سمت دیگر می‌رود.

اما هم نیروی مخلص می‌خواهیم که تا پای جان، یک‌دستی کلاش را نگه دارند و نشسته، تانک بزنند، هم نیروی مخلص آموزش‌دیده‌ای که، با آرپی‌جی و ایستاده، تانک را بزنند! بدون فداکاری ایشان، آرپی‌جی‌زن چطوری تانک بزنند؟ هر دو دو برادر اند و از یک خانواده اند؛ هر دو شهید اند و رزمنده.

با همین نما که درش، بنظر حرکات رزمنده عزیز، خدایی نکرده، احمقانه می‌آید؛ کارگردانی هم غلط بوده و چنین کرده، کات نداده، اما واقعیتش چیست؟ این بزرگواری که جلوی تانک اند، زمان و فرصت می‌خرند برای بقیه! برای دیگری که روی زمین نشسته و زخمی ست، و برای حمید آقا و دسته‌ای که...

حمید آقا که پشت تیربار اند، اولین ترکش را می‌خورند؛ اینجا جمله‌ای به ترکی می‌گویند که زیزنویس نمی‌شود و ما، نمی‌فهمیم. (اکه هی!)

در ادامه همین رزمنده دنبال مهمات اند؛ موقعی که یکی پیدا می‌کنند، درست موقع رسیدن، ایشان هم ترکش می‌خورند و درست جلوی چشم‌شان، حمیدآقا هم ترکش می‌خورند.

مهمات دیر می‌رسد، پشتیبانی نیست؛ خالی کرده‌اند.

نگاه به شهادت‌ها، نگاه از دور و زاویه سوم‌شخص است؛ کسی می‌بیند و تعریف می‌کند و ما، با ایشان می‌بینیم. فیلم با اینکه به بطن شهادت نمی‌رود و شهادت را، افتادن روی زمین و نه آسمان، می‌کند، اما با این زاویه نگاه و اجرا، افتادن شهید را بدور از خرافات و اضافات، نشان می‌دهد. کار را تمیز در می‌آورند ولی کمی گنگ و نامعلوم هم می‌شود؛ مشکل در فضای جنگ فیلم این است که مکث نمی‌کند و فرصت نمی‌دهد، باطمأنینه پیش نمی‌رود، همین خیلی از نکته‌ها را جاانداخته و فیلم و مخاطبش را، غافل هم کرده.


موقعیت حمید (سکانس آخر، در جستجوی خانه، آخرین تماس)

اولین چیزی که صحنه بعدی دارد، فضای پژمرده و سرد آن است.

چیزی که باز کم رویش تأکیید می‌شود و فقط از رویش رد می‌شویم، رفتار خانم حمید آقا ست؛ ایشان شهادت را فهمیده اند و خبر دارند، گریه مادر برای همین است! وقتی پسرشان سمت ایشان می‌آید: «تو مرد منی!» این دیالوگ آگاهی از صحنه قبل را می‌رساند و یک چیز دیگر.

«اولش فکر کردم که فاطمه، با این همه بچه چیکار می‌کنه؟
بعد فهمیدم خدا خیلی فاطمه رو دوست داره.
اینا یادگارهای حمید اند.»
بچه‌دوست، پسردوست، دختردوست
بچه‌دوست، پسردوست، دختردوست

بچه‌ها اولین چیزی هستند که می‌بینیم، بچه‌هایی که عشق حمید آقا بودند، خصوصا پسر که بیشتر در فیلم می‌بینیم؛ پسری که به گفته مادر: «مرد من!» هستند. علاوه بر آگاهی از شهادت نکته اصلی این صحنه، رفتار همسر شهید بعد از خبر شهادت است؛ بقول فیلم: «فاطمه خودش رو به بچه‌هاش سرگرم کرده.». این رفتاری ست که اول اینجا می‌بینیم، وقتی گریه کوتاهی می‌کنند و بعد: «تو مرد منی!»، بچه‌ها را بر می‌دارند و می‌روند، بعد از این هم، چیزی از اشک و آه ازشان نمی‌بینیم؛ فقط، بچه‌ها.

تلفن که زنگ می‌زند، تلفن چیست؟ من فکر کردم اول خبر شهادت است ولی این، با لحظه قبلی و «تو مرد منی!» جور نمی‌آید؛ این تلفن بیشتر من را یاد تلفن آخر حمید آقا می‌اندازد که، آخرین تماس است. آخرین تماس حمید آقا؛ با اینکه از نظر زمانی به آن نمی‌خورد ولی این فرض، بار دراماتیک بیشتری دارد تا تلفن‌های بعدی، خصوصا اینکه پرده سوم، آخرین تماس است و با تماس، شروع می‌شود و پایان می‌یابد. تماس اول ناموفق و دومی، موفق.

چرخشی که بعدها فیلم در خانه می‌کند، غوغا می‌کند! شاید این نما از نظر مخاطب درک نشود ولی حس و احساسش، خیلی سنگین و قوی است؛ حتما توضیحات ما از پسش بر نمی‌آید: گذری ست بر حمید آقا‌؛ بعد از رفتن خانواده، تلفن زنگ می‌زند و ما، به تلفن نزدیک می‌شویم. لازم به توضیح نیست که تلفن چقدر مهم است؛ حضور و خواست حمید آقا مهم است و خانواده نیست! این تلفن، به نوعی فاصله و جدایی این خانواده هم نشان می‌دهد، میل به وصال هم نشان می‌دهد.

ساعت که در این صحنه است، در جاهای دیگری هم زیاد است، چیست؟ زمان حمید آقا ست که انگار سر می‌آید و زمانش می‌رسد، زمان شهادت؛ هر مرحله، چه از توبه‌نامه نوشتن چه تا اینجا، به خداحافظی حمید آقا نزدیک‌تر می‌شویم.

تیکه آخر پنجره است که انگار، نوری ست در این تاریکی؛ اما آکنده از درد و آکنده از سختی. از این پنجره به خیابان می‌رویم و خانواده را می‌بینیم، که می‌بیند؟

جستجو، به مقصد رسید.
جستجو، به مقصد رسید.

معنای اصلی این صحنه الآن می‌آید! این دوربین، حتما نگاه حمید آقا ست! به خانه می‌آید و خانواده نیست، فرصت خداحافظی نیست، آخرین تماس برقرار نشده، تلفن جواب داده نمی‌شود؛ دوربین در جست‌وجو است، جست‌وجوی چی؟

جست‌وجوی حمید آقا برای خانواده، برای بچه‌ها و برای خانم، در خانه می‌گردد و چیزی نمی‌یابد! لاجرم گشتنشان به نتیجه می‌رسد و انتظار جواب می‌دهد، آخرین تماس برقرار می‌شود.

جست‌وجوی حمید، جست‌وجوی خانواده‌شان و آخرین تماس بود، آخرین نگاه و آخرین حرف، که برقرار شد.