نوشتن رو دوست دارم. (از «نوشتن» نوشتن رو بیشتر.)
خاطرات یک محتوانویس: بمبِ همهکَسکُش
داشتم فکر میکردم آخرین باری که انگشت پام خورد به میز و گفتم «لعنتی!» کِی بود؟ چیزی یادم نیامد. بیشترِ اوقات یک جمله خبری درباره مادرِ آن میز گفتهام.
حتی به این هم فکر کردم که آخرین بار کِی به دوستی گفتم «سلام رفیق! خوبی؟! چه عجب از این ورها؟!». باز هم چیزی یادم نیامد. بیشترِ اوقات مکالمات دوستانه با نسبت دادنِ یک شغل بهیکدیگر آغاز میشوند.
مثلا همین دیروز، به دوستی گفتم: «سلام دُرُشْکهکِش» و در جواب شنیدم: «رُس نگو کوزهکش». مکالمه گرم و صمیمانهای بود.
من که از این چیزها تعجب نمیکنم. بالاخره دُر و گوهر هر زبانی همین اخبار درباره والدینِ شنونده و معرفیِ مشاغل شرافتمندانه به یکدیگر است. تعجب من از چیز دیگری است.
من در عجبم که چطور این همه بمبهای همهکَسکُش در مکالمات روزمره برایمان عادی شده اما به نوشتن که میرسد، همین «سلام» هم باید علامت تعجب بگیرد. چرا مکتوباتِ ایرانی (شاید هم ایرانیهای مکتوب) از همه چیز متعجباند؟
هفتهٔ پیش در مسیرِ خانه، اسنپی که سوارش بودم نزدیک بود سرِ پیچ بزند به یک پژو ۲۰۷ آلبالویی. شکرِ خدا بهموقع ترمز کردیم و خطر از بیخ گوشمان گذشت. اما راننده اسنپ که مرد مهربان و شهروند وظیفهشناسی بود شیشه را داد پایین و به راننده پژو گفت: «مادر جیره، اینجا یکطرفه است.»
راننده پژو که پسر جوان و خوشمشربی بهنظر میرسید، اول کمی جلو رفت که از بابتِ راهِ فرار خیالش راحت شود. بعد به پاکتِ شیری که روی صندلیاش بود اشاره کرد و گفت: «بیا این شیر رو بخور».
همین شد که همهچیز ختمبهخیر شد و ما خوشحال از این خوشوبِش صبحگاهی به مسیر ادامه دادیم. تعجبی هم نداشت: در مملکتی که گلستان باشد، انتظاری نمیرود جز اینکه مردمش همینقدر گُل باشند.
حالا اگر از همین اسنپ بیرون را نگاه میکردی، همه جا پُر بود از بنرهای عظیمالجثهای که هر چه میگفتند، آخرش یک علامت تعجب هم داشت. انگار زحماتِ ما در عادیسازیِ بمبهای همهکَسکُش برای این شرکتهای تبلیغاتی پشیزی ارزش نداشته.
یکی نیست برود درِ شرکتشان بگوید: لامذهبها، ما از اینکه آدرسِ اعضای بدن فامیلهایمان را از غریبهها بشنویم تعجب نمیکنیم. حالا شما میخواهید درشت بنویسید «فرصت استثنایی!» و انتظار داشتهباشید همهمان جلوی تابلوهایتان مو بهتن سیخ کنیم؟
اصلا این علامت تعجب همهجوره لایتَچسبک شده؛ هر کاریش بکنی دیگر به هیچچیز و هیچکس نمیچسبد. حتی میگویند برخوردِ بمبهای همهکَسکُش به ایران، زمین را برای علامت تعجب نازا کرده؛ هر چقدر هم بکاریاش، ثمره نمیدهد.
ما از شیرِ رانندههای پژو تا «جون» گفتنهای آبدارِ اساتید دانشگاه را شنیدیم و تعجب نکردیم. دیگر من و ماها به این چیزها سِر شدهایم.
از اینها گذشته، بزرگی میگفت اینکه ته جملههای خودت علامت تعجب بگذاری، مثل این است که به لطیفهٔ خودت بلندتر از بقیه بخندی.
کوچکی مثل من هم معتقد است: هر جا علامت تعجب میذاری، من با دهنکجی میخوانماش. دستِ خودم نیست. مثل وقتهایی که مدیر مدرسهمان انگشت اشارهاش را بهسمت سقف نشانه میرفت و میگفت: «باقری! خداشاهده دفعهٔ بعدی اخراجت میکنم!» و من در دلم به یک پاکتِ شیر اشاره میکردم و میگفتم: «بیا این شیر رو بخور».
خلاصه که بهنظرم در مملکتی که حتی ریزشِ بمبهای همهکَسکُش هم تعجب ندارد، اینکه ما پسوپیشِ هر جملهای علامت تعجب بچسبانیم مثل این است که گوسفند در بیابان بچرانیم: بیهوده است و مضحک. از اینها بدتر، سلامتِ روانِ نویسنده را هم زیر سوال میبرد.
اصلا یک دیدگاه رادیکال هست که میگوید نویسنده باید مثل همان راننده اسنپ و پژو ۲۰۷ آلبالویی باشد. حرفش هرقدر هم آبدار باشد، با نقطه برساند دستِ شنونده–اگر لازم بود، ایشان خودش تعجب خواهد کرد.
پینوشت: این متن شاملِ دو کلام سرقتِ ادبی است. «لایتچسبک» و «بمب همهکَسکُش» را از کتابِ مزخرفات فارسی رضا شکراللهی کِش رفتم. حلال کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
قانونِ پاستا در محتوانویسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
این جمله طویله: در بابِ جملاتِ ویرگولی
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطرات یک محتوانویس: غاز و زاغ