شش سال محتوانویسی شش درس حیاتی راجع‌به نوشتن بهم یاد داد که مهم‌ترینش این بود: برای بهتر نوشتن باید هندسه یاد بگیری

شش سال محتوانویسی کردم.

از این شش سال، درس‌هایی بیرون کشیدم که چکیده‌اش می‌شه این شش نکته.

درس اول: نوشتن باید با نشان دادن مترادف باشه

می‌شه نوشت: «خیلی فقیر بود».

می‌شه بجاش نشان داد که: «نان خشک‌ها را توی پارچه نم‌دار می‌پیچید که شاید تا نهار فردا نرم شده باشند».

«نوشتن» پیامی رو از نویسنده به خواننده منتقل می‌کنه؛ «نشان دادن» پیام رو در ذهن خواننده حک می‌کنه.

در این شش سال یاد گرفتم به جای اینکه بنویسم «آدمِ اعصاب‌خردکنی بود»، نشان بدهم که «حضورش به فک پایینی‌ام فشار می‌آورد و صدای نفس‌هایم را بلندتر می‌کرد.»

ارتباط عمیقی بین نوشتن و نشان دادن وجود داره که ریشه‌هاش به پیدایشِ خط برمی‌گرده:

  • انسان اول دید

  • بعد دیده‌هاش رو به تصویر درآورد

  • بعد تصاویر رو با سمبل‌ها به خاطر سپرد

  • و در نهایت با اون سمبل‌ها تصوری از دنیای اطرافش ساخت

امروز ما اسم اون سمبل‌ها رو گذاشتیم کلمه. اما کاربردشون همونه: کلمات کنار هم چیده می‌شن تا تصویری از زندگی که در ذهن یکی شکل گرفته رو در ذهنِ دیگه‌ای مجسّم کنن.

به قول چخوف: با من از نورِ ماه مگو؛ سوسوی مهتاب روی شیشهٔ شکسته را نشانم بده.

درس دوم: نویسندهٔ خوب نداریم؛ متفکر زبردست داریم

خوب نوشتن یعنی خوب فکر کردن.

نوشتهٔ خوب صرفاً شکل ملموسی از یک تفکرِ متأثر کننده‌ست.

قبل از دست‌به‌قلم شدن باید انگشت‌به‌چانه شد. باید دید کدوم فکر برای بیرون ریختن از ذهن دست‌وپا می‌زنه. خواستگاه این فکر چیه؟ مقصدش کجاست؟ به چی معتقده؟ از چی می‌ترسه؟ با کی می‌جنگه؟ چرا هست؟ و این بودنش کجای دل سنگینی می‌کنه؟

چند کاری که برای بهتر فکر کردن قبل از نوشتن انجام می‌دم:

  • از خودم می‌پرسم «منظورت چیه؟»؛ و منظورم رو برای خودم می‌نویسم.

  • منظورم رو زیر سوال می‌برم؛ «خب که چی؟»

  • با خودم مخالفت می‌کنم؛ سعی می‌کنم از منظورم ایراد بگیرم

  • دنبال چیزی شبیه افکارم در ذهن بقیه می‌گردم؛ مثل نقل‌ قول‌های این مقاله

به قول جرج اوروِل: آدمی که خوب نمی‌نویسد خوب فکر نمی‌کند و آدمی که خوب فکر نمی‌کند، افکارش مال دیگری‌ست.

درس سوم: نویسنده یک شاهدِ باشهامته

نوشتن یعنی نمایش چیزهایی که شاهدش بودی و این نمایش یک بازیگر اصلی داره: شهامت.

شهامت با خودبزرگ‌بینی و خودرأی بودن فرق داره.

نویسنده‌ای که از همه‌چیز مطمئنه، احمقه؛ و نویسنده‌ای که به همه‌چیز شک داره ترسو.

نویسنده به قدری شهامت لازم داره که بگه:‌ «دیدم، چشیدم، و مزه‌اش این بود». به قدری شهامت لازم داره که پای مزه‌های فکرش وایسته. به قدری که بتونه به جای پاهاش روی زمین اشاره کنه و بگه این‌ها رو می‌بینی؟ من از اینجاها گذشتم.

به قول ویلیام فاکنر: نویسنده باید به خود بیاموزد که پست‌ترینِ چیزها «ترس» است.

درس چهارم: ایجاز معجزه می‌کنه

کِش‌دادن خواننده رو به شک می‌اندازه.

از خودش می‌پرسه نکنه گم شدیم؟ نکنه خودش هم راه رو بلد نیست؟ نکنه وقتم رو تلف کردم؟

ایجاز خواننده رو مجهز می‌کنه. مجهز به نقشه‌ای که قدم‌به‌قدم راه رو نشون می‌ده.

موجزنویسی یعنی چی؟ یعنی بیان چیزی از بهینه‌ترین راه ممکن؛ یعنی خواننده رو از نقطهٔ الف به نقطهٔ ب رسوندن با به‌صرفه‌ترین شیوه.

موجزنویسی با کوتاه‌نویسی فرق داره. نوشته‌ای که ایجاز داره، به بلندی و کوتاهی جملات فکر نمی‌کنه. به این فکر می‌کنه که خواننده کجای مسیره و به چه تابلویی نیاز داره که پیچ بعدی رو درست بپیچه. مثل یک دستگاه مسیریابی که خودش رو با سرعت و مقصد خواننده تطبیق می‌ده.

به قول شکسپیر: ایجاز جوهرهٔ ذکاوت است

دربارهٔ ایجاز اینجا بیشتر نوشتم.

درس پنجم: در نگارش شفقت، در ویرایش قساوت لازمه

ارنست همینگوی معتقد بود تنها یک راه برای نوشتن هست و اون هم بازنویسیه.

شش سال نوشتن به من نوشتن رو یاد نداد؛ بهم نشون داد چطور کلمات رو قیچی کنم و یکجور دیگه‌ای که دلچسب‌تره بهم بچسبونم.

خیلی مهمه که موقع نوشتن قیچی رو بذاری توی کشو و درش رو قفل کنی. بدون ترس بنویسی. طولانی و چپ‌اندرقیچی بنویسی. روی کاغذ بالا بیاری و نگران تمیزکاری‌های بعدش نباشی.

وقتی نوشتن تموم شد، مهمه که قیچی رو بگیری دستت و مداد رو بفرستی توی کشو. بدون مرحمت ویرایش کنی. کوتاه کنی و پَر و بال جمله‌های سرکش رو بچینی. گوشه‌وکنار کاغذ رو دستمال بکشی و برق بندازی.

به قول ترومن کاپوتی: من بیشتر از اینکه به مداد باور داشته باشم، به قیچی معتقدم.

درس ششم: نوشته‌های خوب اشکال هندسی منسجم‌ان

باید هندسه یاد بگیری.

باید بفهمی کدوم خط با بقیه زاویه می‌سازه، کدومش رأس فکرته، کدومش با حرفات موازیه، و کدومش با بقیهٔ خطوط همسان نیست.

باید بدونی چطور گوشه‌های فکرت رو بهم وصل کنی که شکل واقعی‌اش رو نشون بده. باید بتونی جاده‌ای که با خطوط ساختی رو ببینی و باید مطمئن باشی به بی‌راهه ختم نمی‌شه.

هندسهٔ «خوب نوشتن» رو نمی‌شه یک شبه کشف کرد.

اینکه الف رو به ب جوری وصل کنی که پ و ت و ث متساوی‌الاضلاع بشن کار ساده‌ای نیست. زمان لازمه. بازنویسی (کلی چسب و قیچی) نیازه.

باید زور بزنی که برگه‌های فکرت رو جوری تا بزنی که همه گوشه‌ها روی هم سوار بشن. جوری که سروته‌اش معلوم باشه. جوری که حتی اگه خواسته بودی با کلمات ذوزنقه بسازی، خواننده با ذوق بشینه تماشا کنه و به فکری که پشت این شکل بوده چشم بدوزه، نه به زاویه‌ها و اتصالات چپ‌اندرقیچی‌اش.

به قول ارنست همینگوی: نثر یعنی معماری، نه تزئینات داخلی.


و در آخر؛

اگه هر شش درسی که در این شش سال یاد گرفتم رو بذارم کنار هم، تصویری که از نوشتن توی ذهن من ساخته شده پیدا می‌شه:

«نوشتن یعنی به تصویر کشیدنِ‌ فکری صیقل‌خورده و منسجم به شکلی شجاعانه و هوشمندانه.»

https://virgool.io/ContentWriter/notes-on-content-writing-one-lu9am9os292d