ز گهواره تا گور خلاقیّت بجوی!

درست روزهایی که باید سرویس اداره به موقع بیاید، نمی آید. آن روز هم هوا اینقدر سرد بود که خدا خدا می کردم که هر چه زودتر سرویس بیاید. ولی به جای سرویس، پیامک آمد که: « ماشین روشن نشد، منتظر سرویس نباشید! »

با حال گرفته و بدنی پر از سرما، خودم را به مترو رساندم. بعد از دو قطار سریع السیر، یک قطار عادی آمد. قطار عادی را سوار شدم و بر خلاف خیلی از مواقع که جایی برای نشستن نصیبم نمی شود، روی یک صندلی در طبقه ی پایین، جای گیر شدم. یک سوم کسانی که آن روز در ایستگاه مترو و در داخل قطار دیدم، ماسک زده بودند. بنده های خدا، ترس از ویروس کرونا، بدجور در چشمانشان مشهود بود.

هر باری که سوار مترو می شوم، کسی نظرم را جلب می کند. این بار قرعه به نام پیر مردی افتاد که روی صندلی روبرویی ام نشسته بود. از آن پیر مردهایِ ریش پرفسوریِ شیک پوش که کمتر گذرشان به اینجور جاها می افتد. متاسفانه بینی اش آویزان بود و کمی فین فین می کرد. گفتم خدا خودش رحم کند با اولین سرفه اش، کرونا به جانم می افتد و احتمالا بعد از او، دومین کرونایی ایران خواهم شد!

پیرمرد یک عصای گرانقیمت داشت که آن را لای پایش مستقر کرده بود. ابتدای شکل خاص عصایش و سپس کتابی که در دست گرفته بود نظرم را برانگیخت. تنها جایی که نمی توانم جلوی فضولی کردن خودم را بگیرم، زمانی است که کسی کتابی در دست گرفته است. باید سر در بیاورم که آن کتاب چیست. چیزی نگذشت که دیدم متن کتاب کاملاً به زبان لاتین است. پیرمرد کتاب را ورق می زد و با لب و لوچه و چشم و ابروهایش جوری واکنش نشان می داد که گویا انتظار نداشته با همچون متنی روبرو شود. از روی تعجب صفحه های ابتدایی را بی خیال شد و رفت سرغ صفحه های وسط کتاب. آن جا را هم بعد از کمی ورق زدن، رها کرد و رفت به انتهای کتاب و بالاخره بعد از ده بیست دقیقه، کتاب را بست.

عصایش رها شد و افتاد روی پایم. گفتم الان معذرت خواهی می کند. نکرد. با غرور خاصی عصا را به سر جایش برگرداند. به گمانم انتظار داشت من از او معذرت خواهی کنم!

آن چیزی که باعث شد این تیتر را بزنم، بعد از ماجرای عصا، اتفاق افتاد: « پیرمرد کتاب را با یک تکّه روزنامه باطله، جلد کرده بود! » خُب خیلی ها این کار را می کنند و این کار خیلی خلاقیت خاصی نمی خواهد. تازه خودم کتابهایی که به دست می گیرم را با کاغذهای مرغوب بسته بندی برگه های آچهار جلد می کنم که خیلی شکیل تر و با دوامتر از روزنامه است.

جان ما را بالا آوردی، حرفت را بزن و خلاصمان کن! به روی چشم. شاید چیزی که بنده می خواهم به عنوان خلاقیت از آن نام ببرم و برایم تازگی داشت را شما پیش از این دیده و یا حتی خودتان آن را به کار گرفته باشید: پیرمرد کتاب را دقیقاً با قسمتی از روزنامه جلد کرده بود که جدول کلمات متقاطع روزنامه، همانجا بود. ابتدا فکر کردم این کار سهوی است ولی همین که خودکارش را به قصد حلِ جدول از جیبش بیرون آورد و شروع به حل جدول کرد، مطمئن شدم که این کار عمدی و برگرفته از خلاقیت پیرمرد، است.

به خودم گفتم مشاهده ی همین ماجرا و آموختن همین درس خلاقانه ی به ظاهر ساده و کوچک، در داخل واگن قطار مترو، به نیامدن سرویس توی هوای خیلی سرد امروز صبح، می ارزید.

سه نکته:
  • دوستان از بابت عدم پاسخ به نظرهای شما در زیر مطلب « کتابی که دوست می نویسد، خواندنی نیست، خوردنی است! »، بسیار عذر می خواهم. حقیقت تنها دو ساعت پس از انتشار مطلب مذکور، اتفاق ناگواری برای پدرم افتاد که اوضاع روحی ام را به شدت به هم ریخت. الحمدلله تا الان به خیر گذشته است. خدای حکیم سلامتی همه پدرها و مادرها را حفظ کند. ان شاءالله تعالی.
  • حذف « اینا رو بخون چهار » قبلی نیز به دلیل همین آشفتگی روحی، به وقوع پیوست و ویرگول هیچ نقشی در آن نداشت. وقتی روح دگرگون می شود، جسم هم دگرگون شده و دست به کارهای مضحکی می زند که باورش بسیار سخت است.
  • کم و بیش برای این که حالم خوب شود، می نویسم. ولی شاید برای مدتی، نتوانم نظم همیشگی را به اجرا بگذارم. به بزرگی خودتان ببخشید تا به فضل خدای مهربان، دوباره به روال قبلی برگردم.

التماس دعا.

حُسن ختام:
https://www.aparat.com/v/ReC4w/%DA%AF%D8%A7%D9%87%DB%8C_%DA%AF%D9%85%D8%A7%D9%86_%D9%86%D9%85%DB%8C_%DA%A9%D9%86%DB%8C_%D9%88%D9%84%DB%8C_%D8%AE%D9%88%D8%A8_%D9%85%DB%8C_%D8%B4%D9%88%D8%AF_..._%28%D9%82%DB%8C%D8%B5%D8%B1