«دنبالهروِ هرکسی نباش، ولی از هرکسی توانستی یاد بگیر!» آدرس سایت: dastandaz.com | ویراستی: Dast_andaz@ | ایمیل: mohsenijalal@yahoo.com
کتابی که دوست می نویسد، خواندنی نیست، خوردنی است!
وقتی پستچی کتابی را برایت می آورد، چقدر خوشحال می شوی؟
وقتی نویسنده ی کتاب، دوست عزیزت باشد، چقدر خوشحال می شوی؟
آقای« سعید یگانه »، دوست خوب ویرگولی ام، بالاخره توانست کتاب خودش را منتشر کند. هر چند کتابی که انتشار یافته، به دلیل سانسورهای آشنای ارشاد، همان کتابی نیست که ایشان قصد انتشار آن را داشته است. ولی باز هم آنقدر نکته های خوب در آن وجود دارد، تا وقتی که خواننده برای آن صرف می کند را حلال کند. این کتاب تحت عنوان « نقطه کور »، منتشر گردیده است.
چرا نام کتاب « نقطه کور » است؟ جواب به نقل از داخل کتاب :
تصور بفرمایید در حال رانندگی هستید. شخصی را کنار خیابان می بینید که دست بلند کرده است. شما هم برای رفع تنهاییِ خود یا به هر دلیل دیگری، سوارش می کنید. بعد از دقایقی هم پیمایی، سکوت داخل خودرو کمی آزار دهنده می شود. مسافرتان بیش از حد ساکت است. لذا برای تغییر جو محیط و شکستن این سکوت سنگین، تصمیم به صحبت با او می گیرید. از شغلش می پرسید، از وضعیت جامعه و موارد مشابه. اما سریعاً در می یابید که نه تنها شغل و حرفه اش با شما همخوانی ندارد بلکه دغدغه ها و تصوراتش نیز با شما از زمین تا آسمان متفاوت است و حتی بعد از رد و بدل کردن دومین جمله متوجه می شوید که سواد و اطلاعاتش هم در حدی نیست که به درد هم صحبتی با شما بخورد. چرا که شما استاد دانشگاه هستید و دارای سواد بالا و او یک فرد عامی و بی سواد. بنابراین سکوت را ترجیح می دهید!
دقایقی می گذرد. شما با سرعت زیاد در حال نزدیک شدن به یک تقاطع هستید که ناگهان مسافر فریاد می زند: مراقب باش! موتور...
شما بلافاصله و بدون توجه به میزان اطلاعات و سوادِ آن شخص، ترمز می کنید و متوجه می شوید که آن موتور سوار را ندیده بودید. خدا رحم کرد. هم به شما و هم به آن موتورسوار. صد البته بینایی شما هیچ مشکلی ندارد. بلکه آن موتورسوار در نقطه ی کور ( Blind Spot ) شما قرار داشته و مسافر کناری توانسته او را ببیند اما شما نتوانستید. به همین سادگی.
واقعیت این است که در بسیاری اوقات، دیدن نقطه ی کور دیگران، نه نیاز به سواد بالا دارد و نه هیچ چیز دیگر، کافی است فقط «سرنشین صندلی کناری» باشیم. چه باسواد چه بی سواد. چه کودک چه بزرگسال. چه زن و چه مرد.
نقاط قوّت کتاب:
- استفاده از لحن طنز و مطایبه در نوشتن یک مطلب کاملاً جدّی.
- استفاده از داستان های کوتاه و مثال های جذاب و قابل فهم.
- تجربه نگاری بر اساس تجربیات کاربردی نویسنده.
- بیان نقطه های کور در حوزه ی کسب و کار.
- لحن عامیانه و خودمانی مطالب.
- کوتاه و موجز بودن فصل ها.
نقاط ضعف ( که هیچ کدام به نویسنده برنمی گردد. ) :
- قیمت بالا. ( ناگفته نماند: « ایشان این کتاب را تنها با هدف بالابردن سطح آگاهی علاقه مندان حوزه ی کسب و کار و فروش، منتشر کردند. لذا تمام بهای چاپ کتاب را از جیبشان پرداخت کرده اند و تا جایی که بنده اطلاع دارم، تا الان بسیاری از نسخه های کتاب را به صورت رایگان، در اختیار مخاطبان و دوستان خود، گذاشته اند. » )
- طراحی ضعیف جلد.
- ویرایش ضعیف.
جامعه ی هدف کتاب:
مطالب کتاب به گونه ای است که هر کس که آن را مطالعه کند می تواند، از آن بهره ببرد. امّا کسانی که قصد وارد شدن به حوزه ی کسب و کار را دارند، مخصوصاً کسب و کار در بخش خصوصی، می توانند بیشترین بهره را از این کتاب ببرند و از این کتاب، مطالبی را بیاموزند که هر کسی به آنها نخواهد گفت.
نکته های ناب کتاب برای همه، مخصوصاً جوانان جویای کار و علاقه مندان به حوزه ی کسب و کار و فروش:
- برای استخدام در بخش دولتی اصرار نورزید، مگر اینکه بخواهید: تمام عمرتان در یک روز خلاصه شود و آن یک روز را به مدت 30 سال بدون فکر کردن، تکرار کنید.
- برای کسب هر ریال درآمد، در بخش خصوصی، باید فکر کنید.
- شرایطی که برای جذب شما برای کار در شرکت های خصوصی مطرح می شوند: مانند« سابقه کار، آشنایی با زبان انگلیسی، میزان تحصیلات ... »، را کنار بگذارید. چرا که اگر تمام شرایط مطروحه را هم( در بهترین حد ممکن ) داشته باشید، در نهایت مصاحبه کننده ی شرکت با سوالاتی که مطرح می کند باید به این نتیجه برسد که شما: « دزد نیستید. » و برای شرکت استخدام کننده، « ارزشمند » خواهید بود. همین.
- بین مهارت و مدرک، همیشه ارتباط مستقیمی وجود ندارد. بنابراین: « برای استخدام شما به مهارت ها و داشته های واقعی شما نگاه می کنند، نه مدرک تحصیلی تان. »
- اگر شرکتی فقط دو گزینه ی استخدام در پیش رو داشته باشد: گزینه ی اول: فردی با ده سال سابقه ی کار و دیگر هیچ. گزینه ی دو: شخصی بدون هیچ سابقه ی کار، اما تشنه ی رشد و پیشرفت و دارای آمادگی کامل برای آموزش پذیری و مهم تر از همه « علاقه مند به کار تیمی » و صد البته از همه مهم تر« نگرش سیستمی »، بی شکّ مورد دوم را استخدام خواهد کرد.
- در زمان انتخاب رشته ی تحصیلی حتماً باید نگاهی به استعداد مادرزادی خود داشته باشیم تا مجبور نشویم بعد از گرفتن مدرک مهندسی مکانیک، در آژانس یا اسنپ کارکنیم؛ یا پس از گرفتن مدرک ارشد مدیریت، در سبزی فروشی دایی مان مشغول به کار شویم...
- تقسیم بندی های احمقانه و معرفی مثل « فلانی حفظیاتش خوبه و بهمانی استعداد ریاضیاتش بالاست پس اولی باید بره رشته انسانی و دومی هم از بطن مادرش مهندس زاده شده! »که بر اساس یک مقایسه سطحی بین نمره ریاضی و نمره تاریخ کلاس سوم دبستان انجام می شد، نسل های زیادی را در این مملکت بیچاره کرد.
- دنیای امروز، دنیای مهارت هاست نه دنیای تکه کاغذهای بی ارزش.
- برای استخدام در شرکت های بزرگ و معروف، اصرار نورزید. گاهی برندهای بزرگ در دست مدیران کوچک با تفکرات شبه دولتی هستند.
- طبق چند مورد تجربه، نگارنده کتاب چنین نتیجه گرفته است که دیگر در هیچ سازمان بزرگی، تفاوتی بین حرفِ مدیر با قارقارِ کلاغ های خیابان قائل نباشد. چرا که مدیران این سازمان ها در اکثر مواقع، کاملاً بی اختیار بوده و با وزش نسیمی ملایم جابجا خواهند شد.
- در سازمان های کوچک و گمنام، دچار آفت مدیران میانی نمی شوید. مصاحبه در این سازمان ها، با مالک اصلی سازمان انجام می شود که قرار نیست با وزش یک نسیم ملایم از جای خود کنار روند.
- کار در سازمان های کوچک، به دلیل نبود دغدغه های بیهوده مانند ساعت دقیق حضور و غیاب، زیراب زنی همکاران و...، معمولاً فاقد استرس است.
- نویسنده محترم کتاب: میانگین دریافتی سالانه ام در یک سازمان کوچک، چیزی بود بین دو تا سه برابر دریافتی سالانه هم قطارانم در برندهای بزرگ و مشابه!
- کسانی که قصد ورود به بازار کار را دارند، نباید صرفاً تحت تاثیر بزرگی نام سازمان یا برند، تصمیم بگیرند.
- تفاوت میان سازمان های غیرخصوصی و غیر خصوصی با یک مثال: اگر در یک سازمان غیر خصوصی، آتش سوزی بزرگ اتفاق بیفتد، مدیران گران قدر از خودرویی احتمالاً غیر پلاک سفید مشغول گرفتن آمار و پیگیری این موضوع هستند که چرا ماموران محترم و فداکار آتش نشانی، دیر کرده و هنوز نرسیده اند. امّا اگر در یک سازمان خصوصی، آتش سوزی بزرگ اتفاق بیفتد، مالک یا مالکین به همراه دیگر مدیران و پرسنل، قبل از رسیدن نیروهای امداد، با به خطر انداختن جان و سلامتی خود، آتش را خاموش می کنند.
- تفاوت اساسی موجود بین سازمان های خصوصی و غیرخصوصی، تفاوت در میزان نگرش سیستمی در آن هاست.
- این جملات جزو بارزترین مشخصه یک کارمند یا مدیر سازمان غیرخصوصی است اما در سازمان های خصوصی به کاربردن آنها، گناهی است نابخشودنی: « این وظیفه ی من نیست، هر کاری دوست داری بکن، من فقط از فلانی دستور می گیرم، به من ربطی نداره، این موضوع به شما هیچ ارتباطی نداره، طبق قانون من فقط باید این کار رو انجام بدم و ... . »
- در یک سیستم دارای ثبات، مدیران از بین نمی روند. بلکه از حالتی به حالت دیگر تبدیل می شوند. ( قانون جابجایی پُست! ) در حالی که به قول پرفسور « پیتر دراکر »: « ثبات آگاهی را می کُشد. »
سالهاست با پدیده ی دردناکی روبرو هستیم که جامعه علمی و تولید محتوای کشور را با وقاحت تمام مورد عنایت قرار داده است. منظور: انتشار کتابهای گوناگون، اکثراً در قطع و اندازه ی کوچک در بسیاری از حوزه های تخصصی و غیرتخصصی است... کتابهایی که شبیه فست فودها هستند. یعنی سرعت بالا در خواندن اما بدون افزایش آگاهی. همانند تناول طعامِ خوشمزه ولی بدون کیفیت و در نهایت نرسیدن مواد معدنی مورد نیاز بدن که نویسنده معمولاً برای توصیف این کتاب ها از واژه ی « فست بوک » استفاده می کند.
- افرادی که با شرکت های پخش و فروش سر و کار دارند مشاهده کرده اند که کسانی که با برچسب هایی مانند ویزیتور، کارشناس فروش، کارمند فروش و امثالهم، بیش از آنکه معنا و مفهوم و ارزشمندیِ واژه هایی مثل بازاریابی و فروش را درک کرده باشند و حد و اندازه کاربرد عملی بعضی راهکارهای فروش را در نظر بگیرند، با حرکات افراطی خود گویی فقط یک وظیفه دارند: « تجاوز به حریم آن کسی که مشتری می نامیم. »تجاوزهایی به سبک: «جمع آوری شماره های تماس مشتریان به هر قیمت، سرکشی های وقت و بی وقت، ایجاد مزاحمت های حضوری در زمان های مناسب، تلفن های مکرّر تا زمانی که به تماسشان پاسخ داده شود و قس علی هذا. »
اگر روزگاری دارا بودن مهارت بالا در شمشیربازی و پرتاب نیزه، برگ برنده ای برای یک جنگاور محسوب می شد اما این مهارت در جنگ جهانی اول هیچ کابردی نداشت. همانطور که تاکتیک های مربوط به جنگ جهانی دوم دیگر برای نبردهای امروز کارایی ندارد و بدیهی است که بسیاری از استراتژی های موفق امروز هم برای فردا کارساز نخواهد بود. بنابراین برای هیچ جنگی نمی توان نسخه ای واحد پیچید. چه در میدان جنگ باشد چه در میدان بازار.
- هنوز بسیاری از سازمان های ما علی رغم در اختیار داشتن مدیرانی مدعی، همچنان در سیاست های فاسد و تاریخ مصرف گذشته ی خود، غوطه ورند و در نتیجه متحمل ضررهای هنگفتی می شوند. گویی این دورِ باطلِ تکرارِ تجربیاتِ ناکارآمدِ گذشته، قرار نیست متوقف گردد.
مردمانی که آن قدر دلسوز و خیرخواهِ فرزندانشان بودند که حاضر به پرداخت پنج تومان جریمه ی دولت از محل دار و ندار و فرش زیر پای خود می شدند تا به واسطه ی آبله کوبی، اجازه ی ورود جن به بدن جگرگوشه هایشان را ندهند! گاهی در خلوت خود، با تجسم گریه ی دردناک امیرکبیر بر بالین فرزند بقال احتمال می دهم که شاید تنها تسلّی صدراعظمِ مغضوب دیروز و محبوب امروز، این بود که نسل های بعد دست از تعصب، جهل و مقاومت در برابر تغییر بردارند.
از یک نظر، تغییر را می توان به قطار در حال حرکت تشبیه کرد که اگر یک یا چند نفر بگویند من اعتقادی به آن ندارم و حتی بخواهند با ایستادن بر روی ریل و باز کردن دست ها، جلوی آمدنش را بگیرند، تفاوت چندانی در اصل موضوع نخواهد داشت، قطار می آید و از رویشان رد می شود! به همین سادگی.
- امّا هر نوع تغییر و به هر قیمت هم کار نادرستی است. در تغییر، دچار افراط و تفریط هستیم. از یک طرف در برابر تغییرات مثبت مقاومت می کنیم و از طرف دیگر همین که مسئولیتی می گیریم، بلافاصله بعد از سلام و علیک می افتیم به جای میز و صندلی و تغییرات ظاهری. عجب بلایی سر تغییر می آوریم. از یک سو در برابرش مقاومت می کنیم و از سوی دیگر، آن را در حد یک دستمال کاغذی مصرف شده بعد از عطسه بی ارزش می کنیم.
بزرگ شدن ساختار سازمان های ما بدون توجه به نوع فعالیتشان، رمز بقا و حیات آفتابه داران عصر جدید است. به قول ایوان داگلاس: «بقای مدیران غیر موثر و ناکارآمد در گسترشِ ابعاد سازمانی است. » این پدیده ی آشنا در کشورمان، یادآور این عبارت معروف و منتسب به برتراند راسل است: « یکی از نشانه های فروپاشی راونی این است که فکر کنیم کاری که انجام می دهیم بیش از حد مهم است. »
- مظلومیت حوزه ی مدیریت در کشور، جای تاثر دارد: دوران دبیرستان، یک همکلاسی بیش فعّال ( مترادف امروز و مودبانه ی خرابکار و شرور ) داشتم که بارها تا مرز اخراج از مدرسه پیش رفت. تا جایی که می دانم دیپلم هم نگرفت. خبر دارم مدتی به جرم کلاهبرداری ( این واژه هنوز معادل امروزی ندارد! ) در زندان بود و اکنون در شهری دیگر با درجه ی دکترای مدیریت از انگستان مشغول خدمت رسانی صادقانه به جامعه است!
اگر منِ کودک، اسباب بازیِ خوب یا دلخواهم را نداشتم و اعتراضی می کردم، والدینم برای ایجاد حس خوب، مثالی از یک موجود بدبخت تر از خودم می زدند که: « ببین اون بچه اصلاً این اسباب بازی رو نداره. » یا « ببین پدر و مادر اون بچه، پول ندارن که اسباب بازیِ تو رو براش بخرن! » و منِ کودک هم ناخودآگاه خوشحال می شدم از اینکه آن کودک، این اسباب بازی را ندارد و چه بسا خوشحال تر می شدم از اینکه پدر آن بچه به اندازه ی پدر من پولدار نیست. در بین چنین اندیشه هایی رشد کردیم و بزرگ شدیم. چرخ های اقتصاد، سیاست و فرهنگ جامعه در دستان ما شکل گرفت اما هیچ گاه نفهمیدیم که زندگی، نوعی بازی است که قواعد خاص خود را دارد. کاسب شدیم و با زیر پاگذاشتن قواعد کسب و انجام اعمالی مثل زیرفروشی و ارزان فروشی های بی دلیل و بیچاره کردن کاسب همسایه، پیشرفت کردیم و شاکر درگاه الهی شدیم. تولید کننده شدیم و قواعد بازی را رعایت نکردیم و با کاهش کیفیت، سعی بر گرفتن سود بیشتر داشتیم و مشکلات کوچک و بزرگی در تولید و صنعت به وجود آوردیم. صادر کننده شدیم و برای کسب کمی سود بیشتر، آبرو و حیثیت ملّی کشورمان را به بازی گرفتیم و در نهایت هم با کمال تاسف، اسم بسیاری از این حرکات و اصول غیرانسانی را رقابت گذاشتیم و چه لباس های زیبایی هم بر تن این رقابت پوشاندیم.
- به گفته ی استاد دوست داشتنی و محبوبمان محمدرضا شعبانعلی عزیز در ترجمه و فایل صوتی ارزشمند Top Dog که به زیبایی از واژه ی «آرتاس» نام برده است:
علت اصلی تاسیسِ بازی های المپیک، برخلاف آنچه تصور می شود، گذراندن اوقات فراغت یا رقابت به سبک و سیاق امروز نبود، بلکه رسیدن به مرحله ی « آرتاس بودن » بود، در آن زمان آرتاس یک صفت بود، کسی که آرتاس داشت یعنی شجاع بود، یعنی به قوانین مقید بود، یعنی استراتژی را می شناخت و به کار می گرفت، یعنی ذهن و جسمش به یک اندازه وسیع و قدرتمند بود... واقعیت دردناک اینکه معادل دقیقی برای ترجمه این واژه (Aretas) در زبان فارسی وجود ندارد!
کم کم در حال نزدیک شدن به دوران چنگ و دندان و پیش بینی معروف منتسب به انیشتین هستیم که وقتی از وی پرسیدند جنگ جهانی سوم چطور خواهد بود، گفت: « جنگ جهانی سوم را نمی دانم. ولی مطمئنم در جنگ جهانی چهارم ملّت با سنگ و چوب و چماق به جان هم خواهند افتاد. » ( نویسنده ی کتاب: و البته اعتقاد شخصی خودم بر این است که اگر قرار باشد در جنگ جهانی پنجم، ملت ها با سلاحی به نام « فحش خ... و م... » به جنگ هم بروند، قطعاً ما ایرانیان به عنوان ابرقدرت دنیا شناخته خواهیم شد، چرا که سربازانمان هر روز در میدان شبکه های اجتماعی مشغول تمرینات نظامی سنگینی هستند!)
- از قدیم الایام تاکنون، میل به دیده شدن و جلب توجه دیگران یکی از نیازهای فرزندان حضرت آدم بوده و هست. البته به نظر می رسد این تمایل، امروز بیش از گذشته تبدیل به دغدغه ی اصلی مردم شده. به طوری که شخصاً فکر می کنم اگر ابراهام مازلو امروز در قید حیات بود به احتمال زیاد میل به دیده شدن را در بخش های بالاتری از هرم معروفش جاسازی می کرد.
واقعیت این است که در دوران گذشته، برای دیده شدن و جلب توجه دیگران، نیاز به زحمت زیادی نبود. فقط اندکی زمزمه و نجوا کفایت می کرد. اما امروز باید نعره ها و عربده ها سر داد به این امید که شاید ذرّه ای دیده یا شنیده شد.
هر چند دنیای امروز، دنیای نعره ها و فریادهاست، اما نکته ی ظریفی هم وجود دارد. در جامعه ای که همه ی مردم روی پاهایشان راه می روند، راه رفتن روی دست ها قطعاً به چشم می آید و دیده می شود. اما در جامعه ای که اکثریت مردم روی دست هایشان راه می روند بدیهی است که این حرکت اصلاً به چشم نخواهد آمد. بنابراین در دنیایی که همه در حال نعره زدن و عربده کشی هستند، عکس العمل طبیعی مخاطبِ خسته در برابر نعره ها و فریادها فقط گرفتن گوش هاست نه توجه بیشتر! پس چه باید کرد؟ آیا باید شدت صدا را بالاتر برد؟ خیر. شاید بهترین کار این باشد که در بین انبوه صداهای کر کننده، به جای همراهی و ایجاد نعره های گوش خراش تر، از نجواهای درست استفاده کنیم. نحواهایی از جنس تغییر و تمایز.
- یکی از بهترین فصل های کتاب، فصل « رنگین کمان مشتریان »، است که در آن مشتریان در چهار رنگِ قرمز، آبی، زرد و سبز، دسته بندی شده و نحوه ی شناخت سریع و روش برخورد صحیح با هر کدام به خوبی، شرح داده شده است. بیم دارم که خلاصه کردن این فصل، به محتوای بسیار خوب آن ضربه بزند. بنابراین تنها به بخشی از ویژگی های مشتریان هر بخش اشاره می کنم:
- افراد قرمز: شخصیتی بسیار صریح و رُک بوده و اهل حاشیه و تعارفات معمول نیست. به سرعت، سرِ اصل مطلب رفته و برای تصمیم گیری، زمان زیادی صرف نمی کند. ذهنشان مثل ماشین حساب کار می کند و صفر و یکی هستند.
- افراد آبی: محافظه کار هستند. رفتاری منضبط، محتاط و برخوردی مودبانه و نسبتاً سرد دارند. فرایند تصمیم گیری برای آنها، بسیار پیچیده و زمانبر است.
- افراد زرد: برونگرا هستند. اجتماعی، پرحرف، شوخ و بذله گو، سرزنده و بشَاش بوده و یکی از خصوصیات معروفشان چانه زنیِ زیاد هنگام خرید است.البته نه برای صرفه جویی مالی، بلکه برای ارتباط نزدیکتر و رسیدن به نوعی صمیمیت و رفاقت. رفاقت برای آنها، واژه ای مقدس است.
- افراد سبز: مرز بین این گروه افراد با زردها و آبی ها در برخوردهای نخست، آن قدر کمرنگ است که مخاطبِ رنگ شناسِ غرق در ظاهر را دچار گمراهی می کند. وقار و متانت، آرام بودن حرکات و زمان بر بودن تصمیم گیری، سبزها را در نگاه اول شبیه آبی ها نشان می دهد. امّا تفاوت اصلی در همان عصای معروفی است که آبی های عزیز قورت داده اند و سبزها خیر. برخورد آبی ها بسیار خشک تر و رسمی تر از سبزهاست. در سبزها ارتباط شما به راحتی تبدیل به صمیمیت خواهد شد. ولی مانند زردها در همان جلسه ی اول آشنایی، پسرخاله نمی شوند. آنها در دوستی و رفاقت، همواره دارای وقار و متانت خاصی در رفتارشان هستند و حریم این صمیمیت را حفظ می کنند. مقام نخست وفادارترین مشتری همیشه از آن سبزهاست.
- « سلام! می خواهم مکانیک بشم. » « کاری نداره که عزیزم. این آچار، این جک سوسماری، اینم بُکس، بدو برو موتور ماشینو بیار پایین! » با توجه به این مثال مضحک، به اعتقاد شما، آیا در دنیای واقعی، بدون داشتن دانش و تجربه و فقط صِرف در اختیار داشتنِ ابزار می توان مسئولیت های مختلف را بر عهده گرفت؟ به نظر بنده اگر در تمامی مشاغل، پاسخ منفی باشد اما در حوزه ی مدیریت و بازاریابی با کمال تاسف، می بینم که پاسخ مثبت است! بدون شک آچار، پیچ گوشتی و انبردست از یکسو و پنس و چاقوی جراحی از سوی دیگر، فقط و فقط ابزارهایی هستند که مکمّل کار یک مکانیک یا جراح در کنار دانش و مهارت می باشند. ولی در حوزه های مدیریت، بازاریابی و فروش به نظر می رسد وضعیت به جایی رسیده که گویی همان آچار و پیچ گوشتی به تنهایی کفایت می کند!
علت تقاضای بالا و فروش عالیِ مطالب خلاصه شده ای از قبیل زبان بدن، مدل های متنوع رفتار شناسی، طالع بینی از نوع هندی و چینی، نوشته های بی در و پیکر در حوزه ی روانشناسی و امثالهم ( اکثراً در قالب فست بوک یا سمینارهای یک روز و چند ساعته ) پاسخ به کدام نیاز مردم است؟ شاید پاسخ به این نیاز که ما در شناخت همنوعان خود دچار ناتوانی هستیم و در این راستا مدام دست به دامان مدل های مختلف می شویم تا بتوانیم دیگران را بشناسیم. از طرفی بسیار هم علاقه داریم تا در کمترین زمان ممکن ( کمتر از چند دقیقه ) به سان فالگیرها و کف بین ها نسخه ی طرف را بپیچانیم. بگو چه رنگی را دوست داری تا بگم کیستی؟ بگو چه میوه ای دوست داری تا شخصیتت رو بگم! متولد کدام سال هستی؟ عجب. پس من گاوم و تو هم بزی! چقدر خوب. پس می تونیم بریم ازدواج کنیم( و می روند ازدواج می کنند.) و هزاران مورد مشابه که همه می دانیم و نتیجه اش را هم می بینیم. اگر این ابزارها به تنهایی کاربرد مفیدی داشتند، پس نباید شاهد اتفاقات ناگواری مثل ورشکستگی ها، طلاق های ثبت شده و ثبت نشده، افتادن در دام کلاهبرداران، اشتباهات استخدامی و انواع سوء استفاده های مختلف در حوزه های گوناگون باشیم، ولی متاسفانه هستیم.
- در اهمیت کسب دانش و مهارت در حوزه فروش، بد نیست جمله معروف پرفسور چارلز فاترل را مد نظر داشته باشیم : « اگر قطار اقتصاد جهان فقط یک لوکوموتیو داشته باشد آن لوکوموتیو چیزی نیست به جز فروش و فروشندگان. »
خواندنِ درد و دل های نویسنده ی عزیز، در پایان کتاب نیز خالی از لطف نیست:
- طی سالها نوشتن در محیط های گوناگون، هرگز علاقه ای به پیچاندن موضوع و مطلب نداشته و تمام سعی و تلاشم این بوده که به جای زیبایی ظاهری محتوا، پیام خود را در کمترین زمان منتقل کنم. لذا تمام تلاشم در زمان نوشتن این کتاب، پرهیز از حشو و زائد و رساندن سریع پیام اصلی و از همه مهم تر، جلوگیری از لیز خوردن خواننده در زمان مطالعه ی کتاب بود. ( پرهیز از تطویل و اطناب )
- شاید باورش سخت باشد، اما تالیف یک کتاب پانصد صفحه ای شامل کپی کردن بخش هایی از کتب دیگر همراه با اضافه نمودن بخشی از پایان نامه دانشگاهی خود و دوستانم، در کنار اضافه نمودن مقداری از ترجمه ی مقالات آن سوی آب ( علی رغم ارزشمندی این کار ) برایم بسیار راحت تر بود تا نوشتن این کتاب از پایه و اساس و به زبان ساده.
- بارها در زمان ویرایش، تا جایی که ممکن بود حجم مطالب را کمتر کردم. بخش هایی که احساس می کردم اضافی است را حذف نمودم. هر چند باز هم از نتیجه ی کار خود راضی نیستم و فکر می کنم همچنان جای کار برای کمتر شدن صفحات را داشت.
دوستان عزیز:
- نقطه ی کور قرار نیست یک اثر ماندگارِ هنری، ادبی و حتی مدیریتی باشد. ( اگر چنین قصدی هم داشتم، توانش را نداشتم. )
- نقطه ی کور قرار نیست نان و آبی برایم به ارمغان آورد. ( همگی از وضعیت دردناک کسب درآمد از راه نوشتن کتاب باخبریم. )
- نقطه ی کور قرار نیست رزومه ای برای آینده ی شغلی اینجانب باشد. ( آخر عمری و بعد از بیست و اندی سال سابقه ی کار، رزومه به چه دردم می خورد؟! )
- بلکه نقطه ی کور صرفاً یک انجام وظیفه در قبال جامعه است و دیگر هیچ.
- اگر همه ی ما به این باور برسیم که تجربیات خود را صادقانه در طبق اخلاص گذاشته و به هر نحو ممکن به دیگران منتقل نماییم و آن را یک وظیفه برای خود تعریف کنیم، قطعاً در دنیای بهتر و زیباتری زندگی خواهیم کرد.
- نمی دانم تا چه حد در انجام وظیفه ی خود موفق بودم. به هر حال درست یا غلط، خوب یا بد، برگ سبزی بود تحفه ی درویش.
دست انداز:
امیدوارم با نوشتن این مطلب:
بخشی از زحمات و محبّت های یک دوست خوب و بسیار محترم را جبران کرده باشم.
آقای یگانه ی عزیز ضمن عرضِ خداقوت برای تمام زحماتی که در راستای نشر و توزیع کتاب « نقطه کور»، متحمّل شدید، از شما می خواهم:« به بزرگواری خودتان، هرگونه قصور ( ناشی از خلاصه کردن جاهایی که نباید خلاصه می کردم و حذف بخش هایی که نباید حذف می کردم. ) در نوشتن این مطلب را بر بنده ببخشید.»
صمیمانه آرزو می کنم کتابهای بعدی خود را راحت تر و کم هزینه تر از این کتاب منتشر کنید.
از همین الان منتظر انتشار کتابهای بعدی ایشان و کتابهای شما دوستان، هستم.
مطلب قبلی:
حُسن ختام: دیالوگ ماندگاری از فیلم « چه سرسبز بود دره من » اثر جان فورد:
آقای گریفید، کشیش دهکده ( والتر پیدئون ) خطاب به هیو ( رودی مک دوال ) فرزند یک معدنچی:
همونطور که پدرت چراغش رو تمیز نگه می داره تا خوب نور بده، تو هم روحتو پاکیزه نگه دار.
چطوری آقا؟
با دعا هیو، البته منظورم از دعا، داد زدن، زمزمه کردن و نجوا کردن در مراسم مذهبی نیست، به نظر من دعا اسم دیگه ی درست و صحیح و خوب فکر کردنه....
مطلبی دیگر از این انتشارات
انسان و جهان، بدون کتاب خیلی چیزها کم دارد
مطلبی دیگر از این انتشارات
قمارباز
مطلبی دیگر از این انتشارات
چهار داستان از چخوف