پیوند

از آن صدای مهیب باید چند وقتی گذشته باشد. این‌جا مدت‌هاست همه چیز در سکوت فرو رفته؛ از حرکت خبری نیست. راستش تا حالا چنین تجربه‌ای نداشتم و نمی‌دانم چطور باید با آن برخورد کنم. دستوری دریافت نمی‌کنم ولی طبق عادت، شاید هم برحسب غریزه یا حس مسوولیت، وظیفه‌ام را انجام می‌دهم. صدای خاصی نمی‌شنوم، مطلقاً هیچ. وجدانم اجازه نمی‌دهد تا من هم ساکت شوم. مطمئنم بقیه نیز تا من هستم، زنده می‌مانند و ته دلم، شک دارم که اوضاع مثل روز قبل از فاجعه، مرتب شود. از زمان دقیق خبر ندارم فقط پمپاژ می‌کنم، پمپاژ بی‌وقفه، انگار که من نباشم دنیا به آخر می‌رسد. انگار که من نباشم همه می‌میرند. انگار که فقط من هستم. گمپ گمپ گمپ و بدون لحظه‌ای سکون، گمپ گمپ گمپ.

آن‌روز حس دیگری داشتم؛ بی‌اختیار رگ‌هایم را محکم چسبیده بودم. حسی داشتم مانند حس جدایی؛ جدایی از مالکم. اویی که برایش می‌تپیدم و قسم خورده بودم تا زنده است همراهش باشم. گمپ گمپم را ادامه می‌دادم با ناامیدی، با افسوس.

ولی جدایمان کردند، در لحظه‌ای طولانی که برایم سال‌ها ادامه داشت، رگ‌هایمان را شکافتند، وابستگیمان را بریدند و گمپ گمپم را خفه کردند. تپشم را، دلیلم را برای نفس کشیدن، برای زنده ماندن. از پیکره‌ام جدایم کردند و با امعا و احشایم، از حرارت رو به خاموشی صاحبم، چپاندندم در یک کپه یخزده که بلافاصله از شدت درد، غصه و سرما سکته کردم. انگار شوکی بر وجودم وارد کرده باشند. نمی‌دانستم از من چه می‌خواهند، شاید هم برای کشتن صاحبم و ایستادن گمپ گمپم حتی بدون وجود رگ، متهم می‌شدم. حتماً از آزمایش وفاداری سربلند بیرون نیامده بودم. شاید بعد از تنبیه باز برم می‌گرداندند، شاید هنوز امیدی باشد.

با اولین نفس‌هایم، گرما را حس کردم، شاد شدم. دانستم تنبیهم تمام شده. رگ‌هایم را به رگ‌های صاحبم دوختند. خوشحال شدم و از شادی، تپیدن گرفتم. با تمام وجود گمپ گمپم را شروع کردم. فریادهای شادی از دور و برم برخاست. برای اولین بار اطرافم را نگاه کردم. خوب دقت کردم. یک لحظه از ترس ایستادم، این بدن غریبه را نمی‌شناختم.

دنا پرویزی