تمام هنر برای ابر بود اما؛ همه برای باران شعر می گفتند...!
اندر احوالات این روزهای من:)
چشمهام با حسرت خیره ی کتاب تسته..دوست دارم بیشتر بخونم، استراحت بیش از یه ربع، وقتی که زمانِ مونده تا کنکور به نسبت حجم دروس به شدت کمه استراحت برام عذاب آوره اما خب، امروز زیاد بهم فشار اومده و تواناییِ جسمانیِ خوبی برای خوندنِ بیشتر رو ندارم و میدونم اگه ادامه بدم صرفا فقط راهیِ بیمارستان خواهم شد و نه چیز دیگری.
هیچوقت فکر نمیکردم که شهرمون نمایشگاه کتاب برگزار کنه و من از عمد نرم سر بزنم و کتاب های جدید جدید بخرم.. دلیل نرفتنم مشخصه.. درس، درس و درس .... حس عجیبی دارم.
به این چند روز اخیر فکر میکنم، اگه امروز رو فاکتور بگیریم چون تمام و کمال ازش راضی نبودم (البته که بد هم نبود) اما از روال زندگیم راضیم. خیلیم راضیم.
باید بگم همچی در بهترین حالت ممکن داره پیش میره و از این بابت خوشحال ترینم.
مخصوصا الان که به خونهی داییم مهاجرت کردم (اونا رفتن مسافرت) ... واقن اینجا و وایبش رو دوست دارم، همش بهم حس خوب میده.
صبح زود، تا کلید و میندازم و داخل میام، کلی خرگوش های گوگولی و کوچولو میان دورمو میگیرن، منم براشون غذا میریزم، به گربه ی زخمیمون میرسم، گیاهها رو آب میدم و مهم تر از همه میرم و تا شب درس میخونم، البته مابینش برای ناهار برمیگردم خونه مامانبزگم (خونه هاشون کنار همن) در کل همه این ها در کنار هم باعث میشن این روز ها بازدهی خیلی بهتری داشته باشم.
همهی اینا برقراره تا وقتی که باشگاه رفتن رو نادیده بگیریم، کلی وقتمو میگیره .. واقن رو مخمه و یجورایی محدودم میکنه اما وقتی شهریهش رو دادم حیفه بسوزه و واقن چاره ای نمیونه...
شاید بپرسین وقتی میدونم که درس دارم چرا باشگاه ثبت نام کردم؟
چند مدتی بود که واسه همین دلیل(درس)نمیرفتم باشگاه اما تازگیا یکم (شایدم خیلی) اضافه وزن پیدا کردم و اونقدر این مسئله رو مخم بود که همون لحظه و بدون فکر به مسائل دیگه دنبال راه حل برای این قضیه باشمو همون لحظه برم ۳۰۰ تومن بدم برنامه رژیم بگیرم و به مربیم پیام بدم و بگم برام برنامه بنویسه و ۳۵۰ تومنِ دیگه هم بدم به این و ۵۵۰ تومن هم شهریه باشگاه رو.
سخت ترین رژیم رو خریدم و روز اول که شروعش کردم فهمیدم چه کار اشتباهی کردم ... خب، با شکمِ خالی اصلن درس خوندن برام مقدور نبود و صرفا یه عصبیِ بی تمرکز میشدم... پس ۳۰۰ تومنم اینجا دود شد رفت هوا.
برنامه ی باشگاهمم به گفته خودم خیلی سنگین بود و یجورایی ۲۰ ست داشت:)
اونم روز اولی که رفتم متوجه عمق فاجعه شدم، فقط دو ساعت طول کشید تا نصف برنامه رو اجرا کنم و اونجا هم ۳۵۰ تومنی که به برنامه داده بودم آب شد ریخت زمین.
بخاطر حجم های زیاد درس هم مجبورم گاهی روزا باشگاه رو بپیچونم و اینجا هم ۵۵۰ تومن باشگاه حیف و میل میشه چون قرار نیست من نتیجه خوبی از این ببینم:)
واقن ناراحتم از اینکه اینقدر یهویی تصمیم میگیرم و اینقدر ولخرجی میکنم!
البته که در اون شرایط از نظرِ خودم ولخرجی نبوده.. مدتی بود پولمو برا روز مبادا پس انداز کرده بودمو منِ اون موقع واقن اون روز رو روزِ مبادا میدید چون واقن فکر میکردم دچار فاجعه وحشتناکی شدم.(هنوزم این حس رو دارم)
اما کی منکر این میشه که آیندم و درسم مهم تر از یکم (شایدم خیلی) شِکَمه؟
خلاصه که این قضیه باعث شد با خودم عهد کنم که از حالا هر ایده ای به ذهنم رسید تا خوب به همه جهاتش فکر نکردم و حداقل تا سه روز حق عملی کردنش رو نداشته باشم. امیدوارم که کمک کننده باشه.
خانومِ ایکس یکی از دوستای قدیمیمه (۱۱ سال) ، البته هیچوقت باهاش صمیمی نبودم..
چرا باهاش صمیمی نمیشدم؟ همیشه کارای عجیب میکرد
مدرسه که بودیم از اول صبح تا آخر دم گوشم فقط یه جمله رو میگفت «تو قبول نمیشی» «ما قبول نمیشیم» «قبولی برای مدرسه ما نیست» «قبولی برای استان ما هم نیست» «خودمون امکانات نداریم» «تو قبول نمیشی نمیشی نمیشی و نمیشی»
همیشه بهش میگفتم این کلاس رو شرکت کنیم یا بریم پیش فلان مشاوره راجب فلان موضوع باهاش حرف بزنیم و اون جوابش این بود که نه اصلن این مشاور و معلما به درد نمیخورن..
جالب تر اینکه مدت ها بعدتر گندش در میومد که این خودش مشاور خصوصی داره و همه اون چیزایی که به من میگفت نکن رو انجام میده.
حتی یه روز اتفاقی وقتی بهش میگفتم حس میکنم همه ازم بدشون میاد، ازش شنیدم که میگفت دوران راهنمایی کل بچه ها رو دیده که دور منن و دوسم دارن (هیچوقت اینطور نبود صرفا خودم سعی میکردم با همه گرم بگیرم و خوب باشم) و علنن گفت همیشه بهم حسودی میکرده:)
خب اینجا فهمیدم حسادت یکی از ویژگی هاشه و دلیل رفتارش همین بوده..
در جریانید که من از قبل قرار بود پشت کنکور بمونم اما اون یک روز بعد از اعلام نتایج بهم پیام داد و گفت شیدا بیا با هم جدی شروع کنیم امسال رو.. منم میخوام پشت بمونم (روانشناسی تهران آورده بود و مورد پسندش نبود)
برام عجیب بود پیامش، اون هیچوقت این مسائل رو با من درمیون نمیگذاشت.
عجیب تر اینه که ازم قول گرفت باهاش بمونم و به هم کمک کنیم، اولش گفتم بهش اهمیت ندم تلافی اون روز ها اما... مثل همیشه بخشیدم.
جالبه که هرروز تمام گزارش کارهاشو برام میفرسته و بابت اینکه هستم ازم تشکر میکنه...بهم گفت تو این راه کم آورده بود و بودن من بهش انگیزه میده که ادامه بده.
منم کم آورده بودم، همون روزا که هرروز دم گوشم حرف از ناامیدی میزد من توی ناامید ترین شرایط بودم و اون بدترش میکرد تا حدی که هر روز بعد مدرسه بشینم فقط گریه کنم.
از این بابت واقن ناراحتم.
ولی خب آدمی نیستم که زیاد بهش اهمیت بدم و این بنظرم خوبه.
الانم بودنش خوبه و دروغ نیست اگه بگم با بودن اون هم من انگیزه میگیرم... خلاصه که اینم از این
قرار نبود کلِ نوشته راجب کنکور بشه اما شد انگار👀
مطلبی دیگر از این انتشارات
روز نوشت های یک پشت کنکور (قسمت پنجم)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سرعت زندگی و تغییرات=X2
مطلبی دیگر از این انتشارات
اخرین اردوی مدرسه،ما غم گینیم.