"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
اینکه طلبه جمع طالب است اصلا در کتم نمیرود
الآن که دارم این رو براتون مینویسم ساعت حدودای هشت شب یکشنبه دوازدهم فروردین ماه سال هزار و چهارصد و سهاست؛ من حدود 25 روز دیگه کنکور و بعد از اون هم با فاصله کمی امتحان نهایی با تاثیر پنجاه درصد دارم؛ من باید توی کنکور رتبه خوبی بیارم چونکه تنها چیزی که زندگی بعد از هیجده سالگیم رو روش بنا کردم شغل شریف مشاوری کنکور و درآمدیه که میشه ازش داشت، به رتبه کنکورم برای یه سری کار دیگه هم گمان کنم که نیاز دارم، مثل دانشگاه رفتن. اما اینجا نشستم و دارم پستهای پابلیش نشده/حذف شده اخیرم رو نگاه میکنم: (در انتهای متن آوردمشون)
خب، میخوام از کنکوری بودن بنویسم، از اینکه روزام چطور داره میگذره و اینکه چه حسی دارم، از اینکه چی کارا میکنم، به چیا فکر میکنم و شرح احوالاتم چیه.
خب، الآن همونطور که درجریانید بهاره، درختای حیاط شکوفه زدن، اونقدر زیاد که بعضی وقتا یهو فکر میکنم که این برفه که روشون نشسته راستش باورم نمیشه که زمستون تموم شده باشه، این زمستون خیلی سخت بود.
درعین حال که بهاره، هوا عالیه، درختا خوشگلن؛ پرندهها آواز میخونن و گربهها میو میو میکنن من باید بشینم اینجا پشت این میز و با خودم برای بار هزارم تکرار کنم که "آهای، طلبه اسم جمعه برای طالب بر وزن فاعل، یادت باشه! منطقه اسم مکان نیست چون م اولش مِ نوشته میشه و اگر فعلت تو باب افعال و تفعیل بود یادت نره که تو ترجمه بهش مفعول بدی" یا اینکه برای بار شاید بتونم بگم دهم تاریخ یازدهم رو بخونم و از اینکه چقدر چیزای جدید داخلش هست سوپرایز بشم، با خودم دوباره و دوباره تکرار کنم که جمشید آموزگار حکومت نظامی برقرار کرد و بعدش شریفامامی اومد جاش و دوباره و دوباره اسمهای وزیرا رو باهم قاطی کنم. تستهای جغرافیا رو نگاه کنم، از اینکه حتی اگه کتابم رو جلوم باز بذارم بازهم نمیتونم جوابشون رو پیدا کنم خندم بگیره و دیگه نگاهشون نکنم.
*عکس مثلا*
راستش دانشآموز رشته انسانی بودن سخته، نه فقط واسه اینکه باید بارها و بارها و بارها جامعهشناسی رو بخونی تا سیاست و عمل سیاسی و نظام سیاسی رو باهم قاطی نکنی یا بفهمی که کدوم کشور چه سالی کدوم یکی از مبلغهای مسیحی یا سازمانهای فراماسونری توش اومدن و نتیجش چی شد، یا اینکه باید تاریخ ادبیات فنون رو حدود هزار بار بخونی تا یه وقت نظم آمیخته به نثر رو با نثر آمیخته به نظم جابهجا نکنی یا اینکه حواست رو توپ توپ جمع کنی که اینکه هیوم اثبات علیت رو ممکن نمیدونه و معتقده که همش توهم ذهنه به این معنی نیست که قبولش نداره چون اگه نداشت وقتی تشنش میشد آب نمیخورد و میمرد و یا اینکه فرق ابنسینا و ملاصدرا تو اینه که ابنسینا موقع تبیین علتالعلل به ذات موجود نگاه میکنه و صدرا به بودنش؛ بلکه بیشتر به خاطر نگاهی که مردم به رشته انسانی دارن.
راستش این موقعها، یعنی توی عید، این حقیقت بیشتر میخوره توی صورتم. مهمونها یکی یکی به سمت خونمون سرازیر میشن؛ روی مبل میشینن، چایشون رو سر میکشن و بعد به من نگاه میکنن، ازم میپرسن که چه خبر؟ جواب میدیم که هیچی، کنکور دارم؛ میگن عه، به سلامتی ایشالا خانوم دکتر بشی و بعد بهشون میگم که نه، من رشتم انسانیه؛ یکم توی بهت میمونن و بعدش میگن که چرا؟ تجربی نیاوردی؟ مامانم جواب میده که چرا، خودش دوست داشت؛ و بعدش با یه نگاه "آره شما که راست میگید" نگاهمون میکنن، یه گز برمیدارن و میگن "انشالله هرچی به صلاحه".
انگار علم و دانش و درس خوندن خلاصه شده توی پزشکی و دیگه نهایتا مهندسی؛ پزشکا پولدار میشن و مهندسا مهاجرت میکنن جاهای قشنگ؛ انسانیها هم یا خونهدار میشن و یا معلم و منم که کنکور فرهنگیان ثبتنام نکردم. راستش یکم زورم میاد؛ نمیدونم چطور باید بگمش ولی انگار نه انگار که بشه راجع به یه چیزی به جز ریاضی و علوم یاد گرفت؛ انگار نه انگار که رفتار انسان، علایقش، قوانین، سرگرمی و زبانها قابل مطالعه باشن، انگار هرکسی که بدنیا میاد اینا رو رو خودش حمل میدونه و چیزای دیگن که ارزش تلاش دارن. انیویز.
برگردیم به تاپیک روزای کنکور، چطور میگذره؟ راستش یکمکی ناراضیم، کمتر از قبلترها (منظورم اون دوهفتهایه که خوب درس خوندم، تنها دوهفتهای که خوب درس خوندم) درس میخونم اما از روال راضیم، استرس دارم؟ بلد نیستم استرس داشته باشم، نگرانم، به چیزای بد فکر میکنم؛ همین الان که دستم روی کیبورد میدوئه و اینارو براتون تایپ میکنم دارم به این فکر میکنم که تاریخ هیچی بارم نیست، اینکه از مهر تا دی تقریبا هیچی درس نخوندم و اون دانشآموزای خفن توی اون تایم صد خودشون رو گذاشتن، فردا باید کنکور تیر پارسال رو بزنم و احتمالا نتیجه خیلی قشنگ نیست، سلامت و بهداشت نخوندم و امروز صبح تایم ریاضیم رو اسکیپ کردم. اما با تمام اینها استرس ندارم؛ هنوز ندارم، معتقدم که اونی میشه که باید، شاید اگه امروز این یک ساعت رو واسه دردودل کردن نذارم فردا روز کیفیتم بیاد پایین.
راستش خیلی خسته کنندست، چندروز پیش حدودای نصفه شب از خواب پریدم، به این فکر کردم که چقدر دارم هر روز کارای تکراری و ملالآوری رو انجام میدم و دوباره خوابیدم. بعضی وقتا به این فکر میکنم که اگه از اول سال (تیر) روزانه همین تایم رو گذاشته بودم روی زبان احتمالا میتونستم روزی که کنکور تیر برگزار میشه به جاش JLPT رو با N4 و تاپیک رو هم با سطح چهار با موفقیت به پایان برسونم، به این فکر میکنم که شاید جدی جدی میتونستم آیلتس 8 بگیرم (قبل از این دک و داستانا شبیه ساز آیلتس دادم و تونستم 8.5 نمره لسنینگ و 7 نمره ریدینگ بیارم). راستش کنکور خیلی مصخرفه، ای کاش آدما رو واقعا با تواناییهاشون توی یه سری رشته خاص میسنجیدیم، اینکه درصد فنون من قراره تعیین کننده این باشه که آیا میتونم مدیریت (احتمالا) بخونم یا نه یکم خندهداره.
راجع به انتخاب رشته سردرگم بودم، الان بهترم اما مطمئن نه، یکم یه حالیه.
هرچی که هست من هنوزم هر روز صبح از خواب بیدار میشم، قهوه میخورم، آهنگای Sub Urban، منسکین، TXT و استری کیدز رو گوش میدم، میشینم پای میز، سیتا تست فنون میزنم، اگه حال داشته باشم پنج تا تست ریاضی سخت سخت سخت حل میکنم، آزمونای دوپینگ ماز رو به طور غیرقانونی میزنم، فلسفه و منطق میخونم بعدشم تاریخ ادبیات و جغرافیا، نوبت میرسه به جامعهشناسی و عربی؛ اگه اونم موفق بود و زنده موندم هم که روانشناسی، اقتصاد و شبهنگام هم تاریخ. راستش توی آخرین آزمونی که دادم و کنکور دی پارسال هم تنها درصد نگران کنندم واسه اقتصاد بود، یکم از خودم خجالت میکشم اما درست میشه؛ امیدوارم. من هنوزم وقتی آزمون میدم تحلیلشون نمیکنم، فارسی و دینی نمیخونم و روتین ترجمه عربی ندارم. مشاوره نمیرم و آزمون قلمچی هم نمیدم (مخصوصا بعد از اینکه گروه آزمایشیم رو سر کنجکاوی زدم زبان و بخوام هم نمیتونم آزمون هدیه بدم)، اشتباه زیاد دارم میکنم، ساعت مطالعم رو بالا نمیبرم و موقع درس خوندن یه سرم توی مپه و دارم فاصله یه سری مکان، ده هزار کیلومتر اونورتر رو ازهم حساب میکنم و بعدشم قیمت ارز بانکی رو در شهریه دانشگاههای همونجا و میانگین هزینه زندگی ماهانه ضربدر شیش ضرب میکنم و میرم توی سایت بانک تا ببینم شرایط گرفتن ارز دولتی چیه، هنوزم صبحها سر یه ساعت منظم بیدار نمیشم، هنوزم جزوه نمینویسم و اونطور که باید روی نقطه ضعفام کار نمیکنم؛ پروسه کنکور رو دوست ندارم و امیدوارم که شبیه همه بودن شرط موفقیت توش نباشه. براتون دل خوش آرزو میکنم.
نمیدانم زندگیام را به چه گره بزنم، تا قبل از شروع به نوشتن فکر میکردم حالم بهتر شده، اما الان دارم خفه میشوم. خیلی سال است که میخواهم از کالبد بدنم بیرون بیایم. تا اینجا طاقت آوردم ولی به گمانم دیگر نمیتوانم. هر چقدر فکر میکنم دلیلی برای ماندن نیست. ای کاش کسی این بیرون دوستم داشت؛ ای کاش، حتی آرزوهایم هم ته کشیدند. نمیدانم، چرا بهانهای پیدا نمیکنم؟ اینجا باید دور برگردان زندگی باشد، اینجا باید یک ایده از دنیای داستانها به سراغم بیاید، به من یادآوری کند که زندگی هنوزهم زندگیست و دوباره به مسیر برم گرداند. اما نیست. نمیآید. گور بابای خواستنیها. من نیاز به داشتنیها دارم و ندارمشان.
عزیز من، این دنیا از وقتی که دیگر نیستی با من خیلی نامهربان شده، هر شب از ترس اینکه هر لحظه آنچه در دلم دارم برملا شود و بخواهند نفسم را ببرند خوابم نمیبرد، سرم از بازی هورمونها همیشه سنگین است، میدانم که نمیتوانم حتی نزدیک به برآورده کردن انتظارات بشوم و دائم نگرانم، ای کاش تمام میشدم. هر روز ترسم از دنیای اطراف بیشتر و بییشتر میشود؛ من چیزهایی را میدانم که تو نمیدانی. خاطرات دست از سرم برنمیدارند، از شش سالگی که اولین برا فهمیدم که دنیا چه جای بی انصافیست تا همین دوماه پیش که تنها دلیل ادامه دادنم را از دست دادم. گفتی که حالا، بدون من، خوشحالتری. دانستنش حالم را خوب میکند، اما ای کاش من میتوانستم باعث لبخندت شوم. ببخشید که آدم بدی بودم.
اگر تا همین چند صباح پیش از من میپرسیدید که مشکل و دردم چیست احتمالا پس از کمی سر بالا پایین کردن و نق نق کردن در این باره که یکی دو تا نیستند و این زندگی تمامش بدبختیست میتوانستم برایتان چندتاییشان را فهرست کنم اما اکنون دیگر چنین چیزی برایم مقدور نیست؛ اکنون دیگر من و درد و سیهبختی باهم یکی شدهایم؛ هرکجا که رنج باشد من هستم و هر کجا من باشم رنج.
خب، من الآن حالم بهتره. تونستم دوباره خودم رو پیدا کنم و خوشحالی رو به دست بیارم. نمیگم همه چیز گل و سنبله ولی دیگه صادق هدایت هم نیستم. پاک نزدیک بود یادم بره میخواستم از چی بنویسم و به جاش بحث رو به درازا بکشم که آره باید طاقت آورد و اینا، راستش الان که فکر میکنم این مقدمه برای پینوشت مناسبتره، پس میرم بالا و چندتا اینتر میگیرم تا بیاد پایین.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چه طور ساعت مطالعه ام رو افزایش دادم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
من عاشق مدرسه ام!
مطلبی دیگر از این انتشارات
رویای تابستانی