تمام هنر برای ابر بود اما؛ همه برای باران شعر می گفتند...!
تخلیهیافکار + مقداریعکس
باز هم او و رخت خوابی که منزجر کننده اما یارِ همیشگیِ روزهای سختش است. دوست دارد مثل همیشه بنشیند و تا خودِ صبح بساط گریه زاری را راه بیاندازد اما احساسی در خود نمییابد. تنها حسی که میتواند با اعماق وجودش لمس کند، «دلخوریست». از زمین و زمان و ابر و باد و مه و خورشید و فلک . از تمام کسانی که لحظه ای در زندگی او حضور داشتند.حتی آنهایی که شاید زیانی هم به او نرساندند اما، او عمیقا دلگیر است.
هرچند لحظه یکبار مانند سالخورده های آلزایمری شگفت زده از خود «من کیستم» را میپرسد. گاه حتی نامش را هم به خاطر نمیآورد. از او میپرسم که «این عجیب نیست؟» نمیداند. نمیدانم اگر «نمیدانم» نبود، پاسخی هم برای پرسش ها داشت یا نه؟
آری، مدتهاست که نه تنها در میانِ مردمان شهر، بلکه در میانِ افکارهایش نیز گم میشود.
گاهی اوقات سردرگم و پریشانی اش آنقدر شدید میشود که برای تخلیه احساسهایش راهی جز حرف زدن پیدا نمیکند اما هرچه مغزِ فِسردهی خویش را زیر و رو میکند تنها لیست مخاطبینی را میبیند که ردیف هایش خالی از نام آدمهاست و این آزارش میدهد.
هیچگاه فکرش را نمیکرد که پشت کنکور اینگونه تیره و تار باشد، به راستی که هیچ گاه خود را اینگونه بی کس حس نمیکرد.
نه اینکه هیچکس را نداشته باشد ها، نه، مسلما آدم های عزیزی (خانواده) هم هستند که نمیشود وجودشان را نادیده گرفت اما حسِ درک نشدن از سوی آنها و دیدنِ دست تنها بودنش در این نبردِ جانفرسا، برای احساسِ تنهایی مطلق کفایت میکند.
گاه (همیشه) ترس و اضطراب از شکستی دوباره، او را تا مرگ بدرقه میکند. آه چه کسی فکرش را میکرد آن کودک/نوجوانِ شجاعی که توانایی هایش زبانزد همه بود اینگونه به خود و توانایی هایش نامطمئن باشد.
پ.ن۱ : خالی از لطفه اگه عکسای این چندمدتمو به اشتراک نذارم:
پ.ن۲: فردا قراره بعد از هزار و یکمین شکست از تخت خوابم دل بکنم، به امیدِ شروعی پرقدرت و مستمر؟ خوشحال میشم از دور برام انرژی مثبت بفرستید🍓
پ.ن۳: حالا که تا اینجا اومدین اینم بشنوید:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
عکسی که کاش میگرفتم :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
ریاضی،گل پیازی
مطلبی دیگر از این انتشارات
🌑◀️[کنکوری که من را ساخت۲]▶️🌕