بدرخش!
خاطره نویسی:کلاس تاریخ
زنگ دوم کلاس تاریخ داشتیم.
تاریخ رو دوس دارم.حداقل به درد بخوره...ولی باید اعتراف کنم که از بخش هایی از تاریخ خیلیییییی متنفرم^^...
مُ_تَ_نَف_فِ_رَم!!!
اگه این بخش ها و مقدار اعصاب خوردکنی گوش دادن به اینکه "چطوری بخش هایی از کشورمون به خاطر تصمیمات احمقانه از کشورمون جدا شده و کشورمون کوچیک تر شده" رو حساب نکنیممم...
***
معلمِ تاریخ وارد کلاس میشه ... میگه که خیلی ناراحته که تاریخ رو هم باید برا نهایی بخونیم...میگه که:تاریخ مهمه ولی 300 صفحه کتاب رو دقیقققق خوندن قراره برامون سخت باشه...میگه که دلش به حالمون میسوزه....
بچه ها که (به قول ترکا) دردلری دِشیلیپ(ترجمه ی لغت به لغت:درد هاشون سوراخ شده*_*...ترجمه ی کلی:درداشون رو به یاد اوردن),مثل همیشه شروع میکنن به توضیح دادن هزاران غمی که تو این سن دارن...
یکی در مورد امتحانات نهایی و 60 درصد تاثیرش تو کنکور میگه,اون یکی میگه که تستا خیلی سختن,یکی میگه:اَه!ما وقت نداریم برای خوندن همه ی اینا!ما که تازه ساعت 4 میرسیم خونه!کی میخوایم اینهمه درس بخونیم و اینهمه تست بزنیم!؟
(من در این حین:امروز نهار چی داریم؟گشنمهههههه!!!این کیس جدید منه...فالوم نمیکنه ولی فنه*_*)
معلم که میبینه 16 ساله های پیر کلاسمون شروع کردن به دور شدن از موضوع اصلی,میخنده و میگه:هاها!ولی دیگه قرار نیس که بگین خانم!این درس بی اهمیته...این درس به اندازه ی درسِ فیزیکتون مهم میشه براتون!
و میخنده...منم با خندیدنش خندم میگیره...معلمِ مهربون یه نعمته!نعمتتتت!!!!
و بعد شروع میکنه به تدریس...چون وقت نداریم و هر ماه باید 4 درس تموم کنیم...
توضیح میده که چه بلاهایی سر کشورمون اومده و شروع این ماجرا فقط به خاطر یه خربزه بوده!
آقامحمدخان که فهرست بلند بالایی از وحشیگریها و خشونتهای بیمانند از خودش نشان داده بود به چهرهیی ترسناک برای همه بدل شده بود. حتی نزدیکترین نزدیکانش هم از او میترسیدند. قتلعامهای گسترده، تپه ساختن از چشمهای بر آمده مردم کرمان و صدور دستور تجاوز به زنان آنها، کور کردن لطفعلیخان زند و تجاوز گروهی به او و بسیاری اقدامات خشونتبار دیگر از این پادشاه خود خوانده یک هیولای تمامعیار ساخته بود.
در چنین احوالی بود که سفر جنگی به قفقاز برای دستیابی به شهر شوشا پیش آمد (اسفندماه ۱۱۷۵ هجری خورشیدی). شهر که به چنگ سپاه آقامحمدخان افتاد شاه قاجار هوس کرد تفلیس را هم فتح کند. دو روز از فتح شوشا گذشته بود که صبح زود در هوای سرد اسفندماه قفقاز یک خربزه برای شاه آوردند. شاه که واله و شیدای خربزه بوده بسیار شادمان شده و همانجا نیمی از خربزه را خورد و نیم دیگر را روی میز به جا گذاشت تا شب که برگشت بقیه را بخورد. دو نگهبان جلو چادر با این تصور که این تکه خربزه پس مانده صبحانه شاه است آن را خوردند. شب پس از بازگشت آقامحمدخان از این رویداد بسیار خشمگین شده و چون آن شب، شب جمعه بود، به دو نگهبان وعده داد که سحرگاه شنبه هر دویشان را میکشد.
از آنجایی که او مردی بسیار با اراده و جدی بوده و در صورتی که تصمیمی میگرفته حتما آن را اجرا میکرده دو نگهبان یقین پیدا کردند که صبح شنبه میمیرند. به همین خاطر نیمهشب شنبه به بالین شاه رفته و او را کشتند.
توضیح میده از ابر قدرت های اون زمونا...
توضیح میده که هند چقدررر مهم بوده و همه ی ابر قدرت ها چقدر برا رسیدن بهش تلاش میکردن...
یکمم از زندگی خودش میگه...
معلم تاریخمون گفت:هعیییی....قرار بود بعد بازنشستگیم تاریخ بشه یه درس مهم براتوننن؟
ما که تعجب کردیم میگیم:بازنشسته؟
اونم شوخی میکنه و میگه:با زن نشسته نه!با مرد نشسته!...ما هم که دنبال بهونه برای خندیدن بودیم,میخندیم...
یه نفر:شما بازنشسته این و هنوز تدریس میکنین؟
_آره.شما دانش آموزا همه چیزمین...دار و ندارمین...بعد اینهمه سال نمی تونستم ازتون جدا شم(:
(اکلیللللل)
یه نفر:عهه!ما که از خدامونه^^
_0-0...اهم اهم...یعنی میگی که باید برمممم؟؟؟
(استرس)
یه نفر:اهم اهم...نه خانم نههههه!(دنده عقب)....منظورم اینه که اگه معلم بودیم خیلی خوشحال میشدیم اگه بازنشسته میشدیم^^
(دنده عقبببببب!!!خیلیم موفق بود خداییش*_*)
و معلم میگه که بعد بازنشستگیش حالش بد شده و حتی رفته پیش روانپزشک....پس باز دوباره برگشته به مدرسه(:
_ولی خدا رو شکر الان حالم خوبه بچه ها(:
معلمِ مهربون یه نعمتههههههه!گفته بودم؟پس بازم میگم!نعمتتتتتتتت!
"زنگ تفریح"
زرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر
_بچه ها!درس یک تموم شد...جلسه ی بعد پرسشه(:
(نههههه!تورو خدا پرسش نکنننننن)
ولی اما امروز چی یاد گرفتیم؟
چیزی که یاد گرفتم:1_تاریخ درس باحالیه,البته تا وقتی که ازش پرسش نکنن2_اگه کاری رو با علاقه انجام بدی...حتی اگه اون کار آشغال جمع کردن هم باشه...بازم برات لذت بخشه!
یادآوری:هر کاری که میکنی دوس داشته باش....(:
میخواستم بنویسم ولی موضوع نداشتم....پس تصمیم گرفتم از امروز بنویسم(:
مطلبی دیگر از این انتشارات
روزمره نویسی | وقتی یه فرصت یهو اومد و منم شکارش کردم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
رویای تابستانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
ای کاش قبل کنکور میدونستم