زندگی شستن یک بشقاب است
خاطره کنکور اردیبهشت
درود بر عزیزان آقا من طاقت نیاوردم و باید یه پست میزاشتم نمیشه اینطور 😁
پس چی بهتر از خاطره کنکور اردیبهشت :

ما با تکاپوی بسیار شب را صبح کردیم و ساعت 6/15 صبح از خواب برخواستیم که برویم و کنکور دهیم , القصه سوار بر مرکب پدر و به همراه مادر گرانقدر به سوی حوزه شتافتیم من هم که در خانه خوشتیپ کرده و ادکلن زده فقط کت و شلواری کم داشتم برای معشوقه دیرینه ام کنکور که بروم و عروسش کنم , آری رفتیم و به حوزه رسیدیم و دیدم مقدار بالای انسان اطراف یک جا جمع شده اند من هم ترسان و لرزان از ماشین پیاده شدم و با استرسی فراوان که از درب خانه و هنگام نشستن در ماشین شروع شده بود با مادر به سوی جای مذکور روانه بودم که یکهو در میان جمع یکی آشنا درآمد و خود را مادر آقا مجید معرفی کرد یعنی من در حال فروپاشی روانی حاصل از کنکور و مادرم که استرسش از من هم بیشتر بود در حال یادآوری آن بودیم که حال آقا مجید کیست خلاصه ما هم با کمی اسائه ادب محل را ترک گفتیم تا به جایی برسیم که ایستگاه گشتن مردم برای پیدا کردن آلت جرم بود و اینجا مادر را با تکان دستی راهی خانه کردم و خودم ماندم و قلم در دستم , سپس با شادی و فرح زیاد راهی سالن آزمون شدم که در راه با یکی از رفقای پارسال برخوردم (کریم آقا) که هم سرویسیم بود و گیسوانش را مانند جوانان دهه شصت به شکل الویس پریسلی زده بود و بسیار به آن مینازید خوش و بشی کردیم خلاصه پس از رد و بدل کردن سخنان بسیار و دیدن شماره کلاسمان از بنر مقابل و صحبت راجب کنکور و زندگی و فلاکت بالاخره وقت ورود به جلسه شد که من اینجا سروش خجسته را دیدم که شتابان و سردرگم این طرف و آن طرف میدوید .

خلاصه رفتیم و وارد حوزه شدیم و من بعد وارسی شدن با دستگاهی شبیه دسته بیل و برداشتن آب معدنی( دیگر ساندیس نمیدهند گران شده😭 ) و بیسکوییت, مستقیم با کمی طمانینه راهی کلاس محل آزمون شدم او کلاسی در هم بود که پر شده بود از صندلی های نزدیک به هم که تعداد بالایی از بچه ها را در خود جا داده بود روبه رو آن دو پنجره بزرگ قرار داشت و به طور کلی کلاس بزرگی بود مراقب امتحان هم مرد نسبتا پیری بود که با دسته بیل نگهبانی آزمون میداد , از همان ابتدا ورود خوفی مرا گرفت ناگهان دیدم کریم آقا در همان کلاس نشسته بر صندلی نکته ای به من ذکر کرد ولی من در هیاهوی ذهن مشوشم گوشم به او نبود و چندین بار از او خواستم دوباره بگوید و مرحمت کرد و گفت برو شماره ات را پیدا کن من هم با تشکری راهی شدم و در میان این گشتن که عکس خودم را بر روی صندلی پلاستیکی که با چسبی به صورت کج روی دسته آن نصب شده بود پیدا کنم با چند آشنا روبه رو شدم و در آن بهبهه با آنها سلام علیکی کردم خلاصه در نهایت صندلی را باکمک حشمت آقا ( بغل دستی ام ) یافتم و نشستم .

حال که مشوشات ذهنم آرام تر شد و در حال آماده کردن مقدرات آزمون از جمله چسباندن کارت بر سینه و آماده کردن مداد بودم با مقوله عجیبی در حوزه روبه رو شدم , پسری لاغر اندام پر ادعایی که لب و دهانش یک دقیقه هم از جنبش نمی ایستاد یعنی باور کنید از زمانی که او را دیدم یک بند داشت با صدای بلند حرف میزد و با دوست دیگرش که آن طرف تر و دست چپ من نشسته بود دوئل سر مسخره کردن خلق خدا و سوژه کردنشان برگزار میکردند , پسر تپل بی آزاری هم کنار دست دوست لاغر اندام نشسته بود و او هم آنها را کم و بیش همراهی میکرد خلاصه من بینوا که از استرس سرخ شده بودم داشتن یک بند فک زدن اینها را تحمل میکردم , پسر لاغر میخندید و صدایش را در فضا معلق میساخت و کلاس را میخنداند و من هم با لبخندی خشکیده بر لبان به عاقبت خودم پس از کنکور میاندیشیدم پسر تپل ریسه میرفت و من در ذهن شیون میکردم که وای اگر مادرم درصد هایم را ببیند چه ؟ دوست پسر لاغر از حرفه اش در بحث عرق به به و چه چه میکرد و من هم خاک بر سر میریختم که چرا مثل آدمیزاد درس نخوانده ام , خلاصه به همین منوال گذشت و بالاخره پس از تلاوت قرآن که بیشتر به اذان قبل اعدام میمانست ورقه ها را پخش کردند که البته من اولش بحران داشتم که باید چگونه اطلاعات را پر کنم که آن هم به لطف خدا حل شد

القصه با خوشحالی زیاد نسبت به سکوت ایجاد شده شروع به پاسخ دادن سوالات کردم , من هی زیست پاسخ میدادم و صدای ذهنم دشنامم میداد که درست را چرا نخواندی , من سوال قلب پاسخ میدادم و ذهنم برنامه میچید که خدایی برای نهایی دیگر میخوانم , سراغ شیمی می رفتم که یکهو تصویر والتر وایت مقابلم آمد که با لبخندی به سخره گرفته بودم انگار که جسی پینک من تشریف دارم ( البته خدا نکند😐 ) و بر سر فیزیک هم که مگر سیبی از بالای سقف بر سرم می افتاد تا پاسخ سوالات را دهم و ریاضی و زمین هم به همین منوال گذشت تا پس از پاسخ به سوالات آزمون دبیری از سر جلسه برخواستم , ابتدا زباله های تولید شده اعم از پلاستیک و پوست تغذیه ها را در سطل آشغال انداختم , پاسخ هایم را تحویل مراقب دادم و سپس خیز برداشتم تا از حوزه خارج شوم تا میانه راه رفتم و از همه دست اندر کاران این کنکور به خصوص مادران گرامیشان تشکر کردم و آمدم که دیگر خارج شوم که ناگهان سنگینی ژاکت مبارک را بر دوشم حس نکردم پس با خیزی دوباره بازگشتم و آن را برداشتم باز بیرون رفتم که آنجا فهمیدم خدایی خودم هم بخواهم کنکور را ترک گویم او نمیخواهد , دم در باز آشنایی را دیدم و با او سلام احوال پرسی کردم و تا میانه راه هم صحبت شدیم که الحق از همنشینی او چیزی عایدم نشد جز یک مشت حرف روزمره که شنیدنشان توفیری به حالم نکرد , به خیالم کل صحبت ها و تجربیاتم از روز کنکور با همین حس بود ولی خب گذشت برویم برای نهایی ها ...
پ.ن: دوستان کنکوری امیدوارم گل کاشته باشید اگر هم نکاشتید نگران نباشید هم دردیم 💕😁
پ.ن2 : اسم های به کار رفته در متن غیر واقعی و برای شناسایی نشدن متهمان هستند 🙂
پ.ن3: خیلی دوستون دارم خدافظ 💕💕🫡
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی مصادره شده
مطلبی دیگر از این انتشارات
من، مدرسه و کتابخوانه
مطلبی دیگر از این انتشارات
کنکور و مدرسه ی دینی