تا مرا رمز حیات آموختند ... آتشی در پیکرم افروختند
خداحافظ کنکور و سلامی دوباره به مدرسه
بسم الله الرحمن الرحیم?
گویا داستان کنکور ما هم به پایان رسید! (یکم دیر نگفتم؟) کنکور دی رو رفتیم، کنکور تیر رو هم، برای نتایج استرس کشیدیم، واسه انتخاب رشته پوستمون کنده شد، دوباره انتظار کشیدیم، از استرس مریض شدیم، چند مدل ذکر و دعا رو زیر لب زمزمه کردیم، پیش بقیه آروم و در درون به هم ریخته بودیم، روزای نزدیک به نتایج چند دیقه یه بار سایتو بالا پایین کردیم، گوشی رو که بر میداشتیم ناخودآگاه "سنجش" رو سرچ کردیم، خبرای کانالا رو دنبال کردیم، نتایج نیومده سایتو باز کردیم دیدیم عهههه سنجش لینک جدید گذاشته، هنوز کانالا هم خبرشو نذاشته بودن لینکو باز کردیم و نتیجه رو دیدیم... معلمی، آموزش ابتدایی!
من واقعا روزای انتخاب رشتهی سختی رو گذروندم. خیلی اذیت شدم. برای اولین بار رفتم جلو مامانم و چند ساعت جلوش گریه کردم. سر اینکه فکر میکردم اشتباه اولویتامو چیدم. البته بعدش فهمیدم درست بوده.
اعلام قبولی!
صبح روزی که نتیجه رو فهمیدم، هنوز به مامان و بابام نگفته بودم که با گرفتن یه کیک خبردارشون کردم. میدونم اونا خوشحالن. هر چند خودم هنوز تردید داشته باشم..
فامیل ضد حال!
همون شب، یه فامیلی بهم گفت که حالا خوبه معلمی قبول شدی، ولی دوباره بخون دو سال دیگه دکتری بیاری! خیلی خب من نابود شدم با این حرف. و چند روز غصه خوردم.
دانشگاه
ما دانشگاه فرهنگیانیم دیگه. روزای انتخاب رشته زیاد با پشتیبان قلمچیم حرف زدم. خودش هم فرهنگیان میخونه. از خوبی و بدیاش برام گفت... از اینکه تجربیا وقتی میان فرهنگیان یه مدت افسردگی میگیرن و ترمای اول همش به فکر انصرافن. ولی بعدش اگه قدرت پذیرفتن شرایط جدیدو داشته باشی حالت خوب میشه.
منم خیلی تردید داشتم. ولی تو مدتی که تا حالا رفتم جوش رو دوست داشتم. ورودی های خودمون حس و حالشون خوبه. اکثرا با انگیزه هستن و بچه های خوبین. راضی ام..(:
و حالا؛ حرف یه پیشکسوت با کنکوریا:
دنیا منتظرت نمیمونه.
عید سال ۱۴۰۰ من آخرای یازدهمم بودم و خیلی خوب برای کنکور شروع کرده بودم. حتی سیزده بدرش رو یادمه با کتاب زیست رفتم تا بخونم. اما چند روز بعد یه اتفاقی افتاد. پدربزرگم به رحمت خدا رفت و بدجوری حالم بد شد. اصلا ضربهی روحی بدی بود برام. روزای اول با وجود گریههام انگار من از همه آروم تر و منطقی تر برخورد کردم. انگار کامل عزاداری نکرده بودم. چند ماه بعد بود که اینو فهمیدم. خیلی داغون شدم. شکستم! وقتی که تو آبان، آذر به خودم اومدم؛ دیدم وسط درس های دوازدهمم. با تابستونی که اصلا نفهمیدم چطور گذشته و شیمی و فیزیکی که چیزی نمیفهمیدم. خیلی بد بود. نه راه پیش داشتم نه راه پس. همه از من انتظار داشتن. وقتی با خانوادهم میگفتم که من هنوز عزادارم باور نمیکردن. کار دیگهای نمیشد کرد. باید ادامه میدادم تا کنکور ۱۴۰۱ تموم شه... سال بعدش رو پشت نشستم. بعضی درسها رو انگار برای اولین بار بود که میخوندم! با اینکه از بچگی درسخون بودم و هیچ وقت تو دبیرستان بیخیال کنکور نشده بودم.
تاثیر سوابق تحصیلی قطعی شد و خیلی خوشحال شدم. هر چند بخاطر فارغ التحصیل بودن کمتر از دوازدهمیا تراز گرفتم. ولی سوابق، تراز کنکورم رو کمی کشید بالا. با اینکه فقط سه درس رو ترمیم زده بودم.
تو اون پاییز سال ۱۴۰۰ چیزی که یاد گرفتم این بود که دنیا هیچوقت منتظرت نمیمونه. کنکور داری ولی نخوندی؟ مهم نیست! بازم روزا میگذرن و تاریخ آزمون تو تقویم بهت نزدیک و نزدیکتر میشه. پدربزرگت رو از دست دادی و هنوز کامل گریههات تموم نشده؟ مهم نیست. سازمان سنجش معطل تو نمیمونه. غصه دار بودی و نمیتونستی خوب درس بخونی؟ مهم نیست. طراح به حال تو فکر نمیکنه و سوالای سخت طرح میکنه تا علاوه بر طول سال، سر جلسه هم اشک بریزی. و مهم نیست های دیگه.
فهمیدم واقعا باید خودم به فکر خودم باشم. چون کس دیگهای نمیاد به جای من درسهامو یاد بگیره.
فهمیدم با خودم تعارف نداشته باشم. تو با زدن تست های آسون و در رفتن از سختا، سوالای طراح رو آسون نمیکنی. تو کنکور هم سخت میاد هم آسون ولی ممکنه تو بخاطر استرست موقع دیدن سختا، آسونا رو هم نتونی جواب بدی.
و در آخر اینکه، استرست کنکور رو آسون نکرد، فقط به خودت ضربه زد... .
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
واین چه بینی هم نماند بر قرار
نوشتن این یادداشت مصادف شده با جمع کردن آخرین کتابای تست از اتاقم. یه تعدادیش رو هدیه دادم و بقیهش هم مونده که باید یه فکری براش کنم. نکته: اون کتاب تست سنگینا هم یه روز از قفسه جمع میشن. سختیا یه جایی تموم میشن و عوض میشن و میرن، انگار که هیچ وقت نبودن.
سلامی دوباره به مدرسه!
ما یه سال پشت کنکور از آموزش پرورش جدا بودیم، حالا باز برگشتیم به آغوش پرمهرش!
این روزا از جلوی مدارس ابتدایی که رد میشم، یه نگاه عمیق به مدرسه میکنم و سعی میکنم خودمو تو جایگاه کسی که هر روز خدا میخواد به اینجا بره و بیاد تصور کنم. فسقلی های کلاس اولی رو میبینم و به این فکر میکنم که این بچه ها قراره معلم اولشون چقدر تو ذهنشون بزرگ باشه. و به پایه های دیگه همین جور...
لطفا برام دعا کنید.
درسته برای انتخاب معلمی بخاطر شرایط سخت خروج از فرهنگیان خیلی تردید داشتم؛ ولی خداییش از یه نظرهایی شیرینه و ذوقآور! یکیش اینکه حس کنی داری درس میخونی تا شغلی رو داشته باشی که نیاز جامعهست. که به درد ایران میخوره. شما هم لطفا برام دعا کنید که تو مسیرم ثابت قدم باشم و مهم تر از اون، اول خودمو تربیت کنم بعد بچه ها رو.
و در آخر، خدایا همین که این گفت:
• آخر قصمه اما قصهی آخرم این نیست!
• به مناسبت اول مهر، برای دخترک.
مطلبی دیگر از این انتشارات
انگیزه هایی که احتمالا نجاتم میدهند
مطلبی دیگر از این انتشارات
من عاشق مدرسه ام!
مطلبی دیگر از این انتشارات
خاطره نویسی:کلاس تاریخ