تا مرا رمز حیات آموختند ... آتشی در پیکرم افروختند
به مناسبت اول مهر، برای دخترک
به نام خدا
حالا که یک پشت کنکوری آشفتهی دست به دعای خودش هم نمیدونه چی میخوادم، اول مهر برام حس و حال عجیبی داره. دلم میخواد جای دانش آموزا برم مدرسه. و به خاطر همین، یاد دخترک میکنم...
دخترک برای اینکه برود مدرسهش، از یک پارک میگذشت. روزهایی که باران میآمد؛ دخترک تصمیم میگرفت زیر باران بدود. وای که عجب تصاویری بود. کاج های بلند با برگ های خیس، گرفتن صورت به سمت آسمان و تلاش برای نبستن چشمها وقتی قطرهها به سمتش میآمدند، زمین که سر میشد، بوی خاک باران خورده و... . دخترک اول راه را میدوید، به وسط پارک که میرسید و بقیه میتوانستند او را ببینند، خانمانه راه میرفت و بعد از گذشتن از آن محوطه دوباره میدوید..
وقتی در مدرسهشان باران میآمد، بچهها دست هم را میگرفتند و یک حلقهی بزرگ درست میکردند، میچرخیدند و با صدای بلند میخواندند: بارو بارو بارونه هیییییییی... به دخترک خیلی خوش میگذشت.
?
دخترک عاشق درس و مدرسه بود. حتی گاهی کلاس اولی که بود، صفحهای را که معلم از کتاب ریاضی یا بنویسیم به عنوان مشق میداد، همان وقت سر کلاس یا زنگ تفریح سریع حل میکرد. همچنین دخترک در کارش بسیار جدی و قانونمدار بود. وقتی مسئولیت داشت به هیچ وجه ملاحظهی دوست و همکلاسیها را نمیکرد. مثلا یک کاغذ یافت شده از کودکی او را ببینید:
دخترک بسیار تحت تاثیر و طرفدار سریال هایی چون: جومونگ و دونگی و یانگوم، مختارنامه و یوسف پیامبر
بود. تمام بچگیاش ادای شخصیتهای این فیلمها را درمیآورد.
مثلا وقتی راهنمایی بود، با دوستش که هر دو بسیار تحت تاثیر سکانس تنها گذاشتن حضرت مسلم در فیلم مختار بودند، بعد از نماز جماعت مدرسه به دوستش یک علامت میداد و هر دو هماهنگ با هم به سجده میرفتند و به سبک مردم بیوفای آن زمان کوفه، قایمکی سر از سجده برداشته اینور و آنور را نگاه کرده و بدو بدو از نماز خارج میشدند. بعد مهرهایشان را سرجایش گذاشته و بیرون از نمازخانه هم را میدیدند و در میان هاج و واج ماندن دیگران، غش غش میخندیدند.
دخترک واقعا صاف و ساده بود! وقتی معلم کلاس فکر کنم دومش قبل از اردوی سینمای مدرسه از کلاس پرسید: کی اولین بارشه که میره سینما؟ او دست بلند کرد و گفت من. و از خندهی دیگران تعجب کرد.
وقتی با اتوبوس یا مینیبوس به اردو میرفتند، دخترک و دوستانش تیتراژ سریالهای صدا و سیما را همخوانی میکردند. مثلا تیتراژ سریال شمعدونی را که میگفت: شنیدم عزم سفر کردهای هوای دلدار دگر کردهای مهر مرا ز سر به در کردهای تو رو به خدا اگه میشه تنها نرو بگذر از این سفر تو بی ما نرو. دخترک در آن لحظات کیف دنیا را میبرد.
دخترک همچنین در سالهای نوجوانی در راهنمایی فازهای عجیبی داشت. روی پلههای مدرسه زیر باران مینشست و گریه میکرد. دیگران رد میشدند و خوشمزه بازی در میآوردند: شکست عشقی خوردی؟ دخترک اما دچار هیچ عشق و عاشقیای نشده بود که بخواهد شکست یا پیروزیای هم به دست بیاورد. بلکه فقط حس و حالش کلا همین شده بود. هرچقدر هم دوستش سعی میکرد او را از این مسخرهبازی خارج کند؛ دخترک مسخره بازی هایش را سفت و سخت چسبیده بود.
در راهنمایی عاشق روزهای دوشنبه شده بود چون یک دبیر ادبیات محبوب داشت که دوشنبهها و چهارشنبهها سر کلاسشان میآمد. دخترک قبل از ساعت او کلاس را جارو میزد، میز را تمیز میکرد، تخته را پاک میکرد و آن روز از خانهشان رومیزی و گلدان کوچکی هم میآورد و قبل از کلاس آن خانم در جایشان مستقر میکرد. هعی روزگار!.
بگذریم از تعریف باقی لحظهها.
دخترک آن تویی که به این من تبدیل شدی؟ من بزرگ شدهی توام؟ چطور؟ چقدر عجیب.
نمیدانم چرا هروقت این شعر شهریار را به یاد میآورم، گویی بیتهایش به قلبم دست میکشند.
در حال حاضر حالم خوبه. افسرده هم نیستم و موقع نوشتن این نوشته خیلی جاها خندیدم. اما اینجا دوست دارم این مصرع را بیاورم: طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند.
اصلا این شعر را که میخوانم، هر چقدر هم حالم خوب باشد، حس میکنم روحم شبیه عکسهای پیری شاعر شده. آن عکس هایی که مظلوم و در خود مچاله شده است. روحم آن شکلی میشود و با محمدحسین بهجت تبریزی همدردی میکنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان | تاریکی لحظهای معطل نکرد؛ من را بلعید
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرتضی
مطلبی دیگر از این انتشارات
پادکست نگهبان گلها: مروری بر زندگی جبار باغچهبان - قسمت هشتم - باغچهی اطفال و مدرسهی کر و لالها