روزمره نویسی | وقتی یه فرصت یهو اومد و منم شکارش کردم.

تو پست های قدیمی‌م نوشته بودم کافه کار می کردم. الانم کافه کار می کنم، از همین امشب. اِگِن. (Again)

یکی از اون پستای زمانی که می رفتم کافه.



ساعت دهِ صبح بیدار شدم، ساعت هشت تازه خوابم رفته بود :) یه دوش گرفتم و سریع به سمت آرایشگاه حرکت کردم، بعد برگشتم عقب و کتابای کتابخونه رو برداشتم که برم و پسشون بدم. رفتم آرایشگاه؛ با سرعت. بسته بود و به همین علت مسیرو به طرف کتابخونه چرخوندم. رفتم دو جلد برادران کارامازوف و قمارباز رو تحویل دادم. همه رو داستایفسکی نوشته. کتاب گرفتم؛ جنایت و مکافات، تسخیرشدگان و روانشناسی عمومی. دوتای اولی رو داستایفسکی نوشته.

وقتمو به صورتی که نمیدونم چطوری بود تلف کردم، نه نه یادم اومد؛ داشتم روانشناسی می خوندم. می بینی دیدگاه منو به زندگیم؟ همه ش احساس وقت حروم کردن و نارضایتی از عالی نبودن میاد سراغم ولی خب بهش ف‍*‍ک میدم، صادقانه بگم من نمی خوام به سمت کمال حرکت کنم. صادقانه تر بگم نمی خوام خودمو عین این چند وقته سانسور کنم و خب در نتیجه وسط پستم ممکنه به زندگی ف‍*‍ک بدم. (عذر می خوام از دوستان با ادبی که معذب شدن، قبل از آن فالو کردن دلیلشو کامنت کنین)[از سرخوشی دارم طنازی می کنم؛ به دل نگیرین]

بیشتر از این وارد جزئیات نمی شم
بیشتر از این وارد جزئیات نمی شم

خوشحالم که تازگی دیگه کمال‌گرایی در حال خفه کردنم نیست. آها آره، منتظر جریان کافه ای. رفتم آرایشگاه و تو راه برگشتن گفتم یه سر به امین بزنم حالشو بپرسم.

رفتم تو کافه و داشتم حال امینو می پرسیدم. یهو گفت کار پیدا کردی؟ گفتم نه هنوز دنبال کارم (اگرچه کذب گفتم، لش کرده بودم تو خونه و دیگه دنبال کار نبودم). امین هم گفت می خواستم نیرو بگیرم برا کافه، دیشب استوری گذاشتم، تو نمیای؟ منم گفتم باید هماهنگ کنم. رفتم خونه هماهنگ کردم. اوکی شد. رفتم کافه و تا آخرِ ساعت کاریم که 10 شبه واستادم. قدیما باید تا 12 می موندم، جاتون خالی؛ پاره شده بودم.

امین هم گفت کی بهتر از تو، هم بهت اعتماد کامل دارم، هم تایمی که تو و خانومم قراره کنار هم کار کنین تو خونه راحت سرمو میذارم زمین برا استراحت. خلاصه که امشب برگشتم سر جام. امیدوارم تو سال تحصیلی (آخریشه) دچار بدبختی برای مدیریت زمان نشم. باید زبان هم بخونم در همین حین. شبا موقع خلوتی کافه یه آرامش خوبی برای درس خوندن هست...



پا نویس:

پستای قدیمی مو که می خونم خیلی دلم برا دوستای ویرگولیم تنگ میشه :)