یک نفس از عمر بود باقیام / حیف بود گر به سر آرم به غم
غرغریجات یک دانشجوی خسته
فردا آخرین امتحان این ترممونه و من آنقدر استرس دارم و متنهای جزوه رو نمیفهمم که یک صفحه جزوه میخونم و کلی به همه جا سرک میکشم و دوباره با استرس مضاعف تر میام سراغ درس و دوباره این چرخه ادامه پیدا میکنه.
بعد از این امتحان کلاسهای کمیته تحقیقات شروع میشن و واقعا دیگه نمیدونم پژوهش رو باید کجای دلم بگذارم.
تازه خانوادمم از من معدل بالای ۱۹.۵ میخوان!??
برادرم هم میگه برو زبانت رو تقویت کن، بدرد آیندهات میخوره و من موندم کی وقت برای زبان خوندن خالی کنم.
از شهریور هم کورسهامون شروع میشه، این یعنی این مدت بیست سی روزه تعطیلات، عملا قراره آخرین تعطیلات تابستانی عمرم باشه. (خانوادم میگن انگار بعدش قراره بری بمیری :))
دوستان ترم بالایی هم که زحمت ترسوندن از حجم درسهای کورسها رو به خوبی ایفا کردن و من هنوز هم کتابی برای کورس ها نخریدم. هنوز نمیدونم چه کار کنم؛ یکی میگه QB بخر، یکی میگه گاید بخر، یکی میگه هاریسون بخر، یکی میگه دیوانه نشی هاریسون بخریها نمیخونی، یکی میگه برو فیلم آموزشی بخر، یکی میگه اصلا هیچی نخر فقط جزوه بخون، یکی میگه فیزیوپات خیلی مهمه اگه الان خوب درس بخونی دکتر خوب و باسوادی میشه، یکی میگه بیخود کرده فیزیوپات اصلا مهم نیست بذار استاجر شی. خلاصه که هرکدوم یک حرفی میزنند.
تا همین الان تحمل یک سری استادها صبر ایوب می خواست. مثل یکی از استادهای این ترممون که بنده خدا انگار با پزشکیها کلا خصومت خانوادگی داشت. آخرم با یک وضعی ما رو پاس کرد که فقط خدا رو شکر میکنیم دیگه قرار نیست ببینیمش. قضیه زمانی جالب میشه که به ما گفتن این استادهای الانمون خیلی استادهای خوب و متشخصی هستند. استادهای بالین مثل اینها ناز ما رو نمیکشند!??
دقیقا از پایان ترم گذشته که آزمون علوم پایه دادم خستهام. از اون خستگیها که هیچ جوره در نمیره.
یک ماه فرجه آزمون علوم پایه بود و من با خودم همش سر و کله میزدم بشین درس بخون استریت شی، بعد میگفتم: "نه بابا کی با یک ماه درس خوندن استریت شده ولش کن همون پاس بشم حالا برای استریتی هم وقت هست هم کارهای دیگه هست. اصلا استریت میخوام بشم که چی؟ میرم طرح خدمت میکنم. کی حوصله دوباره درس خوندن برای تخصص رو داری؟"
بعد بابام میگفت: "آفرین قشنگ درس بخون اصلا رتبه بشی. قشنگ بکوب بخون پشت سر هم تا فوق تخصص."
منم میگفتم: "آخه بابا کی با یک ماه درس خوندن اونم در حد سیب سبز رتبه شده که من دومیش باشم؟!"
اوایل خسته امتحانات ترم قبل بودم ولی با این حال باید برای آزمون میخوندم. خود باکتری ترم پیش کل رُس بدن من رو کشیده بود، حالا باید بلافاصله بعد امتحان باکتری، مینشستم و برای آزمون میخوندم.
آنقدر هم که ما رو از این آزمون ترسوندند. که سال تا سال سخت تر میشه و آزمون اسفند هم سخت تر از شهریوره، حتما ۵ درصد میوفتن، آزمون قبلی ۱۰ درصد افتادن، اگه سه دفعه بیوفتی باید بری پیراپزشکی بخونی.
انصافا هم آزمون ما آزمون خیلی سختی بود.
اوایل هی با خودم سر و کله میزدم بشین درس بخون، بزور میشد ۸ ساعت، بعد با خودم فکر میکردم واقعا من چجوری برای کنکور آنقدر درس میخوندم؟
حالا این وسط پر انگیزه شده بودم برای انجام هزارتا کاره دیگه؛ کتاب بخونم، برم کمیته تحقیقات مقاله بنویسم، دانشجوی نمونه بشم، المپیاد شرکت کنم و مدال بیارم و اصلا بشینم از الان خوب برای پره بخونم و ...
منم برای این که درس بخونم هی به خودم میگفتم: "آفرین بشین بخون، این آزمون رو بده راحت میشی و بعد میتونی استراحت کنی."
از همون قولها که قبل کنکور دادن که بشین درس بخون بری دانشگاه راحت تر میشی!
فرجه آزمون علوم پایه افتاده بود در ابتدای این ترممون. این شد که ما آزمون دادیم اومدیم سرکلاس، حالا همه استادها شاکی که شما یک ماهه نیومدید دانشگاه.
ما هم هی میگفتیم استاد تفریح که نمیکردیم، داشتیم درس میخوندیم. استادم میگفت به من چه!
درنتیجه ما با اینکه این ترم عصرها کلاس نداشتیم ولی عملا هر روز تا عصر دانشگاه بودیم. تازه هفته آخر قبل عید و هفته اول بعد عید فقط ما توی دانشگاه بودیم. همزمان با کلاس ما دانشگاه رو تمیز میکردند، یک بوی وایتکس تو دانشگاه پیچیده بود. آخرش هم یک سری درسها تموم نشد.
آنقدر هم خستگی آزمون علوم پایه تو وجودمون بود که من از اول امتحانات به همکلاسی هام میگم من دیگه حس درس خوندن ندارم. اونها هم میگفتن ما هم همین طور. خلاصه که باز دوباره وعده این تابستون رو به خودمون دادیم و داریم خودمون رو میکشیم.
سر هر امتحان هم به همکلاسیهام میگم: "من خسته شدم، میرم انصراف میدم."
اونها هم میگن: "بشین سر جات تو از ترم اول داری انصراف میدی."??
پدر بزرگم هنوز تو ICU بستریه و سطح هوشیاری کمتر شده، بیشتر نشده.
چند وقتی هم میشه خیلی ذهنم درگیره، درگیر مسائل مختلف.
به این فکر میکنم که از زندگی چی میخوام؟ هدفم از زندگی چیه؟ به کجا میخوام برسم؟ راه درست چیه؟ اصلا کی درست میگه کی اشتباه میگه؟
فضای مجازی هم خیلی بهم احساس ناامیدی منتقل میکنه، یه سریها آنقدر بد من رو سوال و جواب و بازخواست میکنند که یک وقتهایی دلم میخواد لپتاپ و تبلتم رو هم مثل گوشیم بندازم زمین تا بسوزند و کمی بتونم نفس بکشم.
یه وقتهایی هم دوست دارم مغز رو از توی جمجمه ام دربیارم تا کمی راحت زندگی کنم.
یه وقتهایی هم میگم شاید برم و مثل دوستم یک ترم مرخصی بگیرم تا بلکه از این فشار درسها کمی راحت بشم، البته بعدش میگم تو همین جوری باید تا سی و پنج سالگی درس بخونی و طرح بری، تازه اگه پشت سر هم درس بخونی، پس زودتر بخون و تمومش کن.
حالا این وسط باید به در و همسایه هم جواب پس بدم که چرا ازدواج نمیکنم؟ یا چرا وقتی قراره تهش کهنه بچه بشورم آنقدر درس میخونم؟
توی کلاس زبانم یه همکلاسی دارم دختر دبیرستانیه. من رو که میبینه شروع میکنه با ذوق صحبت کردن که وای من عاشق پزشکیم، خوش به حالت منم میخوام مثل تو باشم، یا اون سری میگفت تو به همه آرزوهات رسیدی! ??
منم همیشه یه لبخند ملیح بهش میزنم. یه بار بهش گفتم: "پزشکی اون چیزی نیست که از بیرون میبینی." نذاشت حرفم تموم بشه، گفت: "آره مشاور منم همین رو میگه، میگن سخته ولی من عاشق پزشکیم."
منم دیگه چیزی نگفتم و فقط یه لبخند ملیح زدم. آدم تا خودش تجربه نکنه، نمیفهمه بقیه چی میگن. اصلا از کجا با ای همه اطمینان میگید من عاشق فلان شغلم؟!
اینها فقط یک قسمت از فشار و مشکلاتی هستن که تو این مدت دارم تجربه میکنم.(به اینها مشکلات مالی و خانوادگی رو هم اضافه کنید)
متاسفانه خیلی وقتها میبینم که زود خشمگین میشم، هرچند در دنیای واقعی کمتره و خودش رو در دنیای مجازی که افکار میاد وسط بیشتر نشون میده.
خواستم به بچه هایی که کنکور دادن و یا کنکور دارن و ناراحتن بگم، کنکور شروع ماجراست.
و مهم تر از همه خواستم بگم اگه یه وقت پرخواشگری کردم خودم بعد یه مدت پشیمون شدم، شما هم به بزرگی خودتون ببخشید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
اندر احوالات این روزهای من:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
شب کنکور!..
مطلبی دیگر از این انتشارات
کنکور نوشت3...