گیریم که این گریمه رو چشام. خب!؟

یکسال تمام ، اتاق برایم معنای زندان میداد و جای خوابم مکانی بود که از آن آرامش میخواستم. صرفا میخواستم به روز بعد منتقلم کند تا دوباره در آن زندان کوچک بجنگم و چوب خط بکشم.

هیچ وقت با خودم احساس راحتی نمیکردم. خیلی وقت ها برای خودم زندگی نمیکردم. نگران بودم. نگرانِ نگرانی و حرف بقیه. من آدم مهربانی بودم ، شاید برای راضی کردن بقیه حاضر بودم بیخیال خودم شوم. جلوی آینه گویی غریبه ای ملاقات می کردم که نمیداند چه میخواهد ، فقط ته دلش او را دوست داشت. علاقه ای که مشخص نبود از کجا نشات میگیرد؟

تپش قلب!

هیجان دست از زندگی من بر نمیدارد ، با چشمانی رگ به رگ شده ، ذهنی فرتوت و قلبی پر از استرس ، فعلا این ها دستاورد من از یک سال و چندی زحمت شبانه روزیست!؟

این شب ها فکر این که مزد این جان کندن ها را میگیرم یا باید با حالی زار به استقبال مهر بروم خواب و خوراک از من به طرز فاجعه باری ربوده. من منتظرم. منتظر آینده ای نامعلوم ، انتظاری که ذره ذره وجودم را خراش میدهد ، من را از خودم متلاشی میکند ، در نهایت یا روح خراشیده ام را در هم میشکند یا تسکین درد ها و خستگی هایم میشود.

به امید ها و لبخند های ته دلم نیاز دارم... به خوشحالی ای معجزه وار و فرحبخش همچون آبِ خنکِ روزِ گرم در خاک گرفتگی های قلبم محتاجم.

پایانش اشک است. اما از شوق؟ فکر نمیکنم.....

من خوبم. بله حق با شماست. تمام شد این کنکور لعنتیِ 1404 به تمام سختی هایش. اما آنها نمیدانند سختی مثل بختک چسبیده به من. نمیدانند هیچوقت قرار نیست ولم کند. اصلا از وقتی یادم است دارم سختی میکشم. کدامشان نتیجه مطلوب داشته؟ نمیدانم:) حتی نمیدانم از بی عرضگی ست؟ نمیدانم.

احساس میکنم آنها زندگی را ساده گرفته اند. به آسانی میگوند "خب یک سال دیگه هم روش" چطور استرس نکشم؟ چطور یک سال دیگر از ترس خستگی خواب نروم و با استرس بیدار شوم؟ احساس میکنم آنها نمیدانند چه بلایی بر سر من آمده. چه بلایی بر سر من آورده شده. من بهم وصل شده ی تکه های شکسته ی رویاهامم. اصلا چطور به خودشان حق میدهند من را قضاوت کنند؟ در حقیقت قرار نیست تو و همه آدم هایی که میجنگند شرایط یکسانی داشته باشید. ممکن است آنها با تفنگ و تانک به میدان نبرد بیایند و تو فقط مشت های گره کرده خودت را داشته باشی! از بیرون و نگاه مردم شاید تعریف برد ، بنر ها و کسب مقام ها و جایگاه هاست. اما بردن در پس همه ی سختی ها و ناعدالتی های هر آدم تعریف می شود.

کنکور شاید اولین اتفاقی بود که به من فهماند زندگی خیلی ناعادلانه تر از چیزیست که فکرش را می کردم. عدالت مطلق را بیخیال. کاش حداقل یک قدم در راستای بهبود شرایط امسال برمیداشتند که باشد دل بچه ای که شب و روزش را گذاشته پای درس خوشحال میشد و انگیزه میگرفت.

هیچ ، هیچ بخش امید بخش و مبتی در کنکور امسال ندیدیم... چه در قانون گذاری چه در تصحیح چه در تراز و چه در نتیجه. جو جنگی و بحث ظرفیت ها و دفترچه عجیب انتخاب رشته کنکور هم که به کنار! امروز سومین اصلاحیه ی دفترچه منتشر شد! تقریبا یک هفته پس از اتمام مهلت اصلی انتخاب رشته.

چه در باره ما فکر میکنند؟ چقدر راحت نظر میدهند. جمله ای این روز ها در ذهنم اکو میشود. "وا چرا اینجوری میکنی خیلیا پشت کنکور میمونن" . مثل دریلی در گوشم فرو میرود. تا مغزم میرود و خراشش میدهد. مقایسه؟ هه! راحت میگویند میگذرد... میدانم میگذرد اما مطمئن نیستم من هم سالم خواهم گذشت؟

مگر ما روحمان از جنس فولاد است؟ اصلا چرا باید نرمال شود این پشت کنکور ماندن!؟ سنگ پایی که هر روز به روحمان کشیده میشود درد دارد. چقدر می توانیم قوی باشیم؟

ما در حال عبور از فرسایشی ترین کنکور سالیان اخیر هستیم. مارا بابت بی فکری های بقیه سرزنش میکنند طوری که شک میکنیم ، درخور هدفم جنگیده ام؟ حتی ، گاهی شک میکنم هدفم چیست:)))

اصلا میخواهم عین دیوانه ها با خودم حرف بزنم؛ هی خودم! گوش کن. من تورا دوست دارم. انقدر نریز در خودت. من که جز تو کسی را ندارم.

الان که دست به کیبورد هستم باران شدیدی می بارد ، صدایش گویی میخواهد انتقامِ ابر های نباریده در اثر گرمای ایجاد شده توسط آسفالت را ازش بگیرد. میخواهد کفِ خیابان را بِکند. یا شاید میخواهد خود را در آغوش سقفِ شیب دار خانه ها بیندازد. معشوقه ها میتوانند کیمیای متفاوتی داشته باشند. فهمیدم! شاید دوست دارند به پیش ما بیاید! آخر هرچند وقت یک بار درون کمد دیواری نَم میگیرد! یا آن طرف خانه که نیم متر ایزوگام ندارد همواره لَک میشود! بندگان خدا چقدر گناه دارند از سنگ و دیوار و گچ و سقف میگذرند تا بیایند کنار ما و ما چقدر بی رحمیم که هربار آنها را بیرون میکنیم و از ورودشان خرسند نمیشویم! شاید میخواهد مرا لمس کند... باید به سرعت به کنار پنجره بروم و دستم را دراز کنم و نوازشش کنم:((( اشکم درآمد دختر تمام کن این روضه را... آه چقدر برنامه ها داشتم برای این تابستان که تبدیل شد به یک ماه ... چه میگویم؟ چگونه شد که ناگهان به اینجا رسیدم!

میگفتم... هی من. این انتخابیست اجباری. میفهمی؟ از چه میخواهی فرار کنی؟ سرنوشتی که به دست تو نوشته نشده؟ الان که دارم فکر میکنم یادم می آید به تقدیر و سرنوشت اعتقاد نداشتم. اما خب چه میشه کرد؟ عوض میشود... کسی یادش نمی آید چقدر به در و دیوار زدم تا از جایی بشود... هرطور که ممکن است بشود... ولی نشد.

گاهی فکر میکنم چقدر خوب میشد که به مسیری جز درس خواندن مطلق وارد میشدم. مثلا آشپز میشدم و درسی مرتبط میخواندم. معماری را خیلی دوست دارم! اما احساس میکنم خیلی در این زمینه نیازی به من نیست. خیاطی را هم دوست دارم ولی فکر نمیکنم در آن استعدادی داشته باشم! خصوصا که این روز ها همه طراح دوخت شده اند. در نهایت دوست دارم روزی به سفر دور دنیا بروم. با وَن مثلا ! از آن وَن خوشگل ها که همه چیز درونش دارد.

این روز ها چیز های زیادی از دنیا میخواهم. نکند زیاده خواه شدم؟ بیشتر از حدم میخواهم؟ نمیدانم بهرحال. میخواهم. جلوه ها و موضوعاتی متفاوتی دارد. خیلی رویم نمیشود از همه اش بنویسم. مثلا دیدی گاهی ناگهانی احساس تنهایی شدید میکنی؟ خب بس است این برون ریزی کافی بود در همین حد.

پ.ن: جدی انگار بهترم. احتمالا الان برم درس بخونم. انقدر بهترم که نمیدونم عنوان پست رو چی بذارم چون اولش خیلی غمگین و ناراحت شروع کردم:) الان تو ذهنم این میاد "کی گفته خوشگلا باید درس بخونن؟ فقط باید برقصن" :)))))))))))))))))))))))))))))) در واقع از جایی که تصمیم گرفتم مل دیوانه ها با خودم صحبت کنم بهترم. ی جاهای صحبتام با خودم قابل پخش نبود ، ننوشتم...

عا. عنوان یادم اومد. بریم برا انتشار.

کلام آخر. 1405 لطفا مهربون تر باش یذره.