[تکرار غریبانهی روزهای آنه سرانجام اینگونه گذشت...]
یک روز معمولی
بیست و چهارم مردادماه
یک: امروز یه روز معمولی بود. از اون روزایی که فکر میکنی هیچ اتفاق خاصی نیفتاده ولی وقتی فکر میکنی کلی جزئیات توی روزت میبینی که همون موقع بهشون توجه نکرده بودی.
دو: یکی از معضلاتم توی طبقهی بالای خونمون که اونجا درس میخونم آبه. باید هر بار برم طبقهی پایین و آب بخورم. امروز خواهر کوچولوم برای یه بطری آب خنک اورد و گفت اگه هر چیزی لازم داشتی بگو برات بیارم.
سه: چجوری برنامهی کلاسا رو با بودجهی آزمون هماهنگ میکنین؟ نمیتونم به هیچ کدومش درست و حسابی برسم و نمیدونم چی کار کنم؟
چهار: گرفتگی عضلات بدنم که ناشی از ورزش بود تا حد زیاد و قابل توجهی رفع شده. هنوز یه خورده موقع حلقه هولاهوپ اذیت میشم اما دیگه در اون حد واسم زجرآور نیست.
پنج: با استاد بازرگانی دبیر شیمی ماز هیچ جوره کنار نمیآم. ازمون توقع داره هم ویدیوهای تدریس سطر به سطر کتاب درسی رو ببینیم. هم کیمیا نامههاش رو بخونیم و ویدیوهاش رو ببینیم. هم تستاشو از قبل زده باشیم و.... که البته کلی زمان میبره. انگار نه انگار که ما درسای دیگهای هم واسه خوندن داریم. اون وقت خودش سر کلاسا برای حل کردن یه دونه تست بیست دقیقه وقت تلف میکنه. تازه جالبیش اینجاست که معتقده زمان برای کنکوریا خیلی مهمه و باید به بهترین نحو ازش استفاده کنن.
شش: خوردن قهوه با خرما یه جوریه! ولی خب چارهای ندارم و به زور تحملش میکنم.
هفت: منظورت چیه که هر چی بیشتر تلاش میکنم که ساعت خوابمو تنظیم کنم؛ بیشتر به هم میریزه؟
هشت: امروز رفتیم یه کتابخونهای توی شهرمون که کتاب تست امانت میده. دو تا کتاب میخواستم و به دلیل سفر کربلای مسئولش تا کلی وقت تعطیله. از این موضوع خبر نداشتم و الکی کلی راهو رفتیم تا فقط اینو بفهمیم.
نه: زمانی که شروع به نوشتن این ده مورد میکنم اولش خیلی برام سخته که ده قسمت از روزم رو پیدا کنم که ارزش نوشتن و خوندن داشته باشه. ولی آخرش نمیدونم چجوری باید جمع بندی کنم و همهی چیزایی که توی ذهنمه رو ننویسم.
ده: آرزویی که حبساش کردهام در سینهام
از همه زندانیان شهر زندانیتر است
مطلبی دیگر از این انتشارات
مخصوص ویرگولیهای کنکوری
مطلبی دیگر از این انتشارات
از آخرین روزای مدرسه و شاید عمرم😶
مطلبی دیگر از این انتشارات
خوان دوازدهم! (کنکورنوشت ۱)