اگر زرتشت،علی(ع) را می دید می نوشت:گفتار علی،پندار علی،کردار علی...
یک هفته در سرزمین عجایب...
از وقتی به پیشنهاد یکی از آشنایان دفتر روز نویس پر می کنم دیگه حوصله ندارم دوباره همونا رو تایپ کنم ولی امروز دیدم توی ویرگول یهویی پر روزنوشت شده:دو سه تا کاربر ناشناس،آتنا،اقا علیرضا،سید مهدار بنی هاشمی،یلدا روشن و خلاصه یه عالمه روزنوشت جذاب که مورد علاقه ترین پستاییه که تو ویرگول میتونم بخونم.
این هفته اونقدر همه چیز قاطی پاطی شد که دیگه کار از منظم نوشتن و تاریخ زدن گذشته در همین حد بدونید که موقع انتشار این پست در اواخر شهریور ماه 1402 هستیم.
در این پست قراره شاهد چی باشیم؟
- سوسک سبز و تهدید های مامان.
- شنبه ی بی ماجرا
- یک شنبه ی بی حوصله
- دو شنبه ی به فنا رفته
- سه شنبه ای با روضه
- چهارشنبه و دیگ شله زرد
- پنج شنبه و جغرافیای سم
- جمعه ی آسوده
- شنبه با مشاور عصبی
- یکشنبه و دامن چند لایه
شنبه
صبح رفتم پیش مشاورم کلی باهام دردل کرد...
بعدش رفتم مدرسه ثبت نام کنم کل کادر تغییر کرده و من کسیو نمی شناختم:(
بعدش رفتیم خونه ی مادرجون ناهار ماکارانی داد.
عصری رفتیم خونمون منم حال درس خوندن نداشتم چند تا فیلم عربی و عروض و اقتصاد دیدم که عذاب وجدانو بشوره ببره.
یکشنبه
اصولا من یکشنبه ها تو خونه تنهام(خواهرم هست ولی کس دیگه نیست) و همین باعث میشه خیلی انرژی درس خوندن داشته باشم و همه ی روی حساب کتاب پیش بره و بهترین روز هفته رقم بخوره اما متاسفانه این هفته خیلی یکشنبه بی حوصله بودم و به خودم میومدم میدیدم 5 دقیقه اس دارم با ناخنم بازی می کنم و مداد پشت گوشمه!!
جالبه بدونید این دفتر عمرش از من بیشتره دفتر دوران دبیرستان مامانم بوده الان شده چک نویس من...
دوشنبه
خب دو شنبه پر ماجرا ترین روز این هفته بود.
اول که صبحش رفتم جلسه ی مشاوره ی گروهی اونجا مشاورمو شستم پهن کرده رو بند.
داشتم از تخته عکس می گرفتم مشاورم توش افتاد بعد پرسید خوب افتادم یا ژست بگیرم؟منم گفتم شمارو پاک می کنم:) بنده ی خدا یه لحظه موند بعد یهو گفت:خااااانم محترم خیلیا خواستن مارو پاک کنن اما موفق نشدن و ما اونا رو پاکشون کردیم!سنگین بود دو دقیقه سکوت اعلام می کنم...
آخر کلاسم گفت من که شماره ی شمارو ندارم نمیفهمم کی هستین به کلاس از یک تا 20 یه نمره بدین همه20،22 و... منم براش 17 اس ام اس کردم.یهو شروع کرد شماره مو بلند خوند گفت این شماره ی کیه؟:ا
بابا تو که نمی خواستی بفهمی!خواستم هیچی نگم اما گفت اگه نگی زنگ میزنم :/ منم دیگه دستمو بلند کردم گفتم من بودم.می خواست نمره رو نگه ولی من گفتم عه حالا که اینطوری می کنی بزار منم رو بازی کنم بلند گفتم 20 مال خداست 19 مال مسیح 18 مال هواریون بقیه زیر17 یه نگاهی بهم کرد و لبخند زد...
کلی اتفاق دیگه هم اون وسط مسطا افتاد ولی آخرش رفتم از اونجا.
گفتم حالا که تا اینجا اومدم یه سر برم مدرسه کتاب تاریخ جغرافی بگیرم.زنگ زدم بابام گفت مهمون دارم اگه الان نیام دنبالت خودت باید بیای منم گفتم جهنم و ضرر و خودم پیاده رفتم که رفتم.
از اونجایی که حتی کتاب دار مدرسه هم عوض شده بود هر چی هندونه زیر بغل مدیر و معاون دادم نشد که نشد و منو دست خالی بدون کتاب و با پای پیاده برگردوندن به سوی خونه ی مادر جون...
تو ایستگاه اتوبوس کیو دیده بام خوبه؟عمم:)شاید باورش براتون سخت باشه ولی عمم داشت می رفت خونه ی مادر جون و گفت بیا باهم بریم اول منو برد کلی وقت هدر داد کرم بخره بعد با تاکسی(: رفتیم خونه مادرجون.
عصرم اومدم ریاضی بخونم که یهو دیدم یکی از صفحات کتابم نیستتتتتت.گریه زاری راه انداختم که باید بریم کتابمو فنری کنیم تا بقیه اش به باد نرفته.
خلاصه از اونجایی که قطر کتابم زیاد بود فنریه گفت نیم ساعت طول میکشه منم با یه کتاب جغرافی نشستم تو مغازه علاف.بیرونم دو تا پسر(از حرفاشون فهمیدم متولد83 هستن)داشتن چرت و پرت می گفتن یه چیزای سمی می گفتن بابام ناخوداگاه نگام کرد گفت حواست به درست باشه:/
بعد یه خانمه ای اومد برای گربه ای که خیلی ریلکس برای خودش تو مغازه راه میرفت مرغ اورد.مغازه دار میگفت هر روز مرغ می خره میره میپزه میاره برای این گربه ی شکمو!!!!!!!میپزه!!!!!!!تازه خانمه گفت امروز آب مرغم گذاشتم براشون بده بهشون قوت بگیرن(قلبم به 77 تیکه تقیبم شد)
راستی یه آقایی هم تو مغازه اومد که من حس کردم آقای مهدار بنی هاشمیه ولی نبود اگه بود عجایب دو شنبه تکمیل می شد:)
سه شنبه
اولین روز روضه های مادر بزرگم بود که طبقه ی پایین خونه ی ما برگذار می شد منم گفتم بعد اینکه درسم تموم شد یه سر برم یه خودی نشون بدم.
خلاصه با مصیبت حاضر شدم و روم نمیشد آخر مجلس برم پایین دیگه با استرس رفتم و یکم سلام علیک کردم و چهار تا چایی بردم ظرف شستم برگشتم برای کلاس ریاضیم خونمون.
استاد عزیزم که باید از 7.30 تا 10.30 کلاس بزاره اکثرا تا 11 و اندی کلاسو طول میده.اون شبم کلی نصیحت کرد که بچه ها درس بخونین همدیگرو مسخره نکنید و اینا.
آخرای کلاسم یه حشره ی سبز رنگ وحشتناک اومد تو اتاق جیغ و داد کردم که بابا تو رو خدا بیا نجاتم بده بابام گفت فک کن من ماموریتم خودت مستقل باش!!!
منم دست به دامن مامانم شدم.مامان اومد رو به حشره که کنار مهتابی داشت برا خودش مهتاب می گرفت گفت:حشره ی کوچولو بیا برو خونتون اگه نری می کشیمتا.برو دیگه اینقدر دختر منو نترسون شب اربعینی نزار خونت ریخته بشه.حشره ی سبز الان ماه حرامه برو پیش بچه هات تا یتیم نشن:ا
حشره ی عزیز هم رفت پشت مهتابی پناه گرفت که دست هیچ کس بهش نرسه من مامانمو با این قدرت بیانش تحسین کردم-ــــــــ-
چهارشنبه
یهویی قرار شد دیگه شله زرد بزاریم حالا نه دیگ داریم نه گاز نه برنج نه شکر:)
خلاصه که تا این چیزا جور شد و خواهرمو به زور از تخت کشیدیم بیرون وقت ناهار شد.
شبم من آخر روضه باز رفتم پایین ولی چون می خواستیم شله زردو بار بزاریم یکی از همسایه ها و خاله های مامانم تا دیر وقت موندن خونمون بعد مدت ها یه مهمونی درست و حسابی بود و بهم خوش گذشت.
پنجشنبه
تزئین شله زرد مونده
جارو مونده
میوه هارو نشستیم
مامانم اینا ناهار نخوردن
مکافاتی کشیدیم دیگه منم مجبور شدم یه دستی به کمک برسونم.
اونقدر مهمون اومده بود ما نصفشونو نمی شناختیم اصلا!هی خواهرم میومد از بالا میز و چاقو و بشقاب میبرد پایین قشنگ تمرکزم آباد شد.
موقع روضه هم خانم سخنران صداشو یه جوری بلند کرده بود که کل کوچه صداشو می شنیدن.من داشتم جغرافی می خوندم این خانمه چی می گفت؟
عقل شماله
شرم جنوبه
شهوت غربه
خب حالا بگید ببنم جنوب شرقی چی بود؟:ا
اصلا همینطور مونده بودم این داره چی میگه؟:ا
شبم باید انتخاب می کردم برم روضه یا حمام و خب چون حمام واجب تر بود بی خیال روضه شدم.
مامانم اینا اومدن خونه داشتن بیهوش میشدن...
جمعه
جمعه مثل آدم درسامو خوندم اما عصری یهو مامانم اینا هوس کردن برن باغ منم گفتن باید بیای فردا میگیم مشاورت غیر حضوری زنگ بزنه.
منم ناله و فغان بر آوردم که محاله بیام و کتابام نیست و...
خلاصه که جان سالم به در بردم:)
شنبه
وای دیروز که رفتم پیش مشاورم یه جوری بود اصلا انگار حوصله نداشت با نگاهش داشت می گفت حرف اضافه بزنی میندازمت بیرون یه جوری نگام کرد وقتی بین حرفش پریدم که دهنم باز موند *0*
وقتی هم بهش گفتم نمی تونم مغزمو گول بزنم وقت کم دارم اون یه خط کش فلزی در آورد گفت حالا هم نمیتونی؟:ا
من سر بیست دقیقه در رفتم.بازم رفتم مدرسه کتاب ندادن و رفتم خونه مادر جونم آش خوردم...
برنامه روزایی که حوصله داره بیست رنگه روزایی که حوصله نداره دو رنگ(فک کنم آقای دکتر عاشق این بشه)
یکشنبه
امروز نسبتا خوب بود خدارو شکر به کارام رسیدم و با مشکل خاصی دست و پنجه نرم نکردم فقط خواهرم با شیوه ی نوینی خودشو شکل کره ایا کرده بود.
رفته یه دو تا پیرهن پف دار،یه ژپون،دو تا دامن محلی چین چینی من و خودشو رو هم پوشیده روشم یه کت شبیه لباس کره ایا میل بافنی مامانمم کرده تو مو هاش خوشحاله که شکل ملکه شده به من ادای احترام می کنه با لبخند از اتاقم انداختمش بیرون و جلوی خودمو گرفتم با همون میل بافتنی چشماشو در نیارم:/
می خواستم دوره ی جمع آوری خوراک و تولید خوراک و تمدن های چین و هند و یونان و روم و مصر و بین النهرین رو تو این یه صفحه جا کنم اما حتی توی دو صفحه هم جا نشد...
خداروشکر تابستون نسبتا خوبی داشتم...
خداروشکر که اراده ی درس خوندن دارم...
خداروشکر مشاورم از وسط نصفم نکرد...
خداروشکر خواهرم قراره به هویت ایرانیش برگرده...
خداروشکر مسلمونم...
خداروشکر معلم قرآنم یه دختر داره:)
خداروشکر خلاصه نویسی اصولی رو یاد گرفتم...
خداروشکر جرعت 17 دادنو داشتم...
خداروشکر سوسکه نرفت تو گوشم بمیرم:/
خداروشکر شکرگذاری یادم اومد....
مطلبی دیگر از این انتشارات
هنر سرکوفت زدن به فرزندان
مطلبی دیگر از این انتشارات
هزارتو
مطلبی دیگر از این انتشارات
انگیزه هایی که احتمالا نجاتم میدهند