اِغماء

هشدار: از جستجوی هر گونه معنا در این متن اکیداً خودداری کنید. با تشکر. (مدیریت انجمن جغدهای مُرده)

"دستش را دراز می‌کند. می‌گویم:«با تو دست بدم، دستم می‌شکنه».

-ببخشید شما نویسنده‌اید؟- گفتم:«نه».

ابرو در هم می‌کشد و قوز می‌کند گوشه‌ی اتاق، زانوانش را در بغل می‌گیرد. چمباتمه می‌زند. سرش نزدیک سقف است. حس می‌کنم، عجالتاً سقف آوار می‌شود روی سرم. می‌پرسد:«ببخشید شما نویسنده‌اید؟».

می‌گویم:«نه، فقط دارم یه چیزایی رو برای سایه‌ام که روی دیوار خمیده، روشن می‌کنم». سایه‌ام یک شباهت مضحکی با من دارد. تخمِ چشم‌های موربش را می‌گرداند سمت سایه. می‌زند زیر خنده. یک جور خنده‌ی زننده و دورگه که مو به تن آدم سیخ‌ می‌کند، بدون اینکه حالت چهره‌اش عوض شود.

گفتم:«نخند.» گفت:«ببخشید ولی جسارتاً چه سایه‌ی دیلاقِ غمگینی دارید خانم.»

می‌گویم:«از کجا معلوم تو خودت سایه نباشی؟ تسخیر شدی برای تمسخرم. از درز در خزیدی تا بیخ گوشم، آره؟».

دوباره لزج‌تر از قبل می‌خندد. خنده‌اش به گوش‌هایم می‌چسبد. می‌گویم:«نخند».

می‌گوید:«پس شما یک متوهمِ غمگینید! چه اسفناک!».

کرکره‌ی ذهنم را پایین می‌کشم. با جوهر سرخ رویش می‌نویسم:«مزاحم نشو. حوصله‌ات رو ندارم».


چشم‌هایم را باز می‌کنم. شب است. انگار سقف پایین‌تر آمده. -ساعت چنده؟ چقدر خوابیدم؟- یک دختر بچه با چشم‌های تیله‌ایِ کهربایی، از روی دسته‌ی مبل جفت پا می‌پرد توی شکمم. داد می‌زنم:«هی بچه! این چه کاری بود؟».

شروع می‌کند دور مبل بدود. چشمانم دنبالش می‌دوند. سرم گیج‌ می‌رود. بلند بلند می‌خواند:« آتریسا، داری خواب می‌بینی. آتریسا، داری خواب می‌بینی.» می‌گویم:«بچه من دردم گرفت. خواب چیه؟».

دستم را می‌گذارم روی شکمم و با احتیاط می‌نشینم‌. دختر می‌پرد در بغلم. می‌گوید:«خوابی دیگه. وگرنه من اینجا چیکار می‌کنم؟ می‌شه یه جغد خواب ببینی؟».

یک جغدِ برفیِ کور می‌آید و می‌نشیند روی بازویِ راست دختر. جیغ می‌زنم:«این چرا کوره؟». دختر شانه‌هایش را بالا می‌اندازد و می‌گوید:«چشماش پیش کلاغه، جیغ نزن می‌ترسه». جغد صد و هشتاد درجه سرش را می‌چرخاند سمت پنجره. سر پر می‌زند و می‌نشیند روی سیم برق‌های خیابان. دختر می‌دود دنبالش. من می‌دوم دنبال دختر:«هی، بچه ندو. بوفِ برفی خطرناکه. نوکش تیزه‌ ها.» با قهقهه می‌گوید:«نه به تیزی بغلِ تو.» خشکم می‌زند. ازم دور می‌شود. صدایش را از حیاط می‌شنوم که با ذوق می‌گوید:«وای داره برف می‌آد».

پابرهنه می‌روم تا لب ایوان. دختر نبود. ولی برف می‌آمد. حوض از برف سرریز می‌کرد. یک مرد پشت سرم سرفه می‌کند. برمی‌گردم. می‌گوید:«ببخشید شما نویسنده‌اید؟». هیچ چیز نمی‌گویم. می‌گوید:«هوا سردست، یخ می‌زنید». می‌پرسم:«خوابم؟». می‌گوید:«فکر می‌کنم من خوابم که افتخار دیدن شما نصیبم شده». می‌گویم:«ولی من درد دارم. چطور می‌تونم خواب باشم؟». «گفتم که، شما خواب نیستید. شما توی خوابِ منید. در واقع اصلاً وجود ندارید. نیستید». مرد کلاغ می‌شود، بال می‌گشاید و پر می‌زند تا روی سیم برق. قارقارِ کلاغ، هوهوی جغد را می‌بلعد. برفِ سفید سکنا می‌گزیند روی موهایِ پرکلاغیِ دختر. به درخت گیلاسِ کنارِ حوض، چشم غره می‌روم، لگدی نثارش می‌کنم:«تو چرا هنوز سبزی؟ زمستونه، زمستون». انارهایش می‌ریزد روی سرم. دست‌هایم را مشت می‌کنم. یک گیلاس در مشتم لهیده می‌شود. دست‌هایم سرخ می‌شوند:«زمستونا بیخود سبز نمون. کلاغا روی سیم برق می‌شینن». دختر از بالای درخت هو می‌کشد:«جغدا انار دوست دارن هنوز».

پاهایم از سرما می‌سوزند. برمی‌گردم خانه. یک نگاه به آیینه می‌اندازم. زل می‌زنم در سیاهی چشم‌های کلاغ. می‌گویم:«اسمت چیه؟». می‌گوید:«من همانم که شما همیشه از دستش می‌دهی». درونِ خانه‌ی سیاه چشم‌هایش، بی‌کیش، مات می‌شوم.

آیینه اشک می‌ریزد:«نمی‌تونم دیگه ببینمت.» نگاهش می‌کنم، می‌خندم:«اما هنوز...اما هنوز».


خوابم برد. وقتی چشمانم باز شد، روی تیر چراغ برق بودم. جغد، گردن می‌گرداند و از پشت سر جیغ می‌کشد در گوشِ راستم. از حال می‌رود و ول می‌شود میانِ حوض. کلاغ چنگالش را فرو می‌کند بالای ترقوه‌ام. می‌گوید:«ببخشید. شما نویسنده‌اید؟». می‌خندد. با خس خس می‌گویم:«نخند. وقتی می‌خندی انگار یه مشت حشره توی دلم وول می‌خورن». می‌خندد:«پس چرا می‌نویسید؟». «تا بهار بیاد». می‌خندد:«چه خوش خیال».

چنگالش را فشار می‌دهد تا تهِ حلقم. قلقلکم می‌آید. زبانم تلخ می‌شود. حشره بالا می‌آورم. هولم می‌دهد. پرت می‌شوم پایین. قلپ قلپ برف قورت می‌دهم. لکه لکه سرخ می‌شود برف. سایه‌ام در می‌رود. یکهو از خواب می‌پرم. -ساعت چنده؟ چقدر خوابیدم؟- یک کلاغ جفت پا می‌پرد توی شکمم. می‌خندد. خنده‌اش برف می‌شود روی موهایم. خودکارم جوهرِ سرخ پس می‌دهد ولی روی کاغذ رنگ نمی‌اندازد. دست‌هایم سرخ می‌شوند. می‌پرسم:«اگه بمیرم، بیدار می‌شم؟». می‌گوید:«نه. چون شما همین حالا هم مُرده‌اید». «اگه بمیری، بیدار می‌شم؟». دستش را می‌گذارد روی دهانم:«هیس! دیگر نباید حرفی بزنید، شما خطرناکید، خانم». برف روی ورقِ سفید می‌بارد. "

پیوست🎼؛ The Lightkeeper by Denis Stelmakh.

  • ما خویش ندانستیم بیداری‌مان از خواب٫ گفتند که بیدارید، گفتیم که بیداریم. -حسین منزویِ عزیز.