جلبک

نگاهش طعم جلبک می‌داد. بله... جلبک زیبنده‌ترین بود. این قبایی است که برای او دوخته شده. همان‌طور لزج با سبزیِ چرک‌آلودی که به سیاه می‌زند.

چادر به کمر بستم و نیم‌شب، پاورچین پاورچین تا دمِ پرچین‌های شه‌بانو خزیدم. زیر لب، ذکری می‌خواندم تا فضول‌باجی‌ها، سر و کله‌شان پیدا نشود و پته‌ام روی آب نیفتد. علف‌های شبنم‌زده به مچ پاهایم انگولک می‌کردند. دل توی سینه‌ام می‌تپید. انگار آشوب به جانم افتاده باشد، اما پا برجا بودم.

می‌گفتم که می‌خواهم مهرداد را بکِشم. می‌گفت:«برو غازت را بچران. کشکت را بساب.» خودم را می‌زدم به کری که نشنیدم چه گفتی. هی با خودم می‌گفتم:«بله رخشنده خانم، حرف مردم باد هواست.»

چشمانم را از زیر پلک‌هایم تنگ کردم، نگاه کردم به ایستگاهِ خلوتی که قو پر نمی‌زد. چراغ‌های کم‌نورش مثل چراغ ظلم تا صبح نمی‌سوزند. هر قدم که نزدیک می‌شدم، پادرمیانی خاطراتم، سد معبر می‌کردند. لیکن تشر می‌زدم که فردا پس‌فردا، نوه‌های ترگل و ورگلت بپرسند: پس چرا سوختی و سوختی؟ جوابی نداری بدهی. می‌بایست که از این ده منحوس می‌رفتم پیِ همان شهره‌ی نقاشی را می‌گرفتم. تک و تنها بغ کنم کنجی و کِزکز اثاثِ گرد گرفته را بپایم که چه شود؟ آیینه‌ی دقم شده‌اند همه‌شان. دیگر نمی‌خواهم ریخت شومِ هیچ‌کدام‌شان را ببینم.

رخشنده خانم، غمت نباشد. یک‌ پریدنش سخت است. آن هم چشمانت را ببندی و توکلت به خدا باشد، مشقتش منتفی می‌شود. برو ببینم چند مَرده حلاجی. نزدیک ریل‌ها که رسیدم، نفس‌هایم را در سینه حبس کردم و از پشت واگن‌های باری، بالا پریدم.

ابرو گره کردم و گفتم:«نباید پابرهنه وسط حرف کسی پرید.» آبرو را قی کرده بود دختره‌ی چشم دریده. با آن زبان تند و تیزش همینطور متلک بارم می‌کرد. آخر آدم تا کجا می‌تواند وانمود کند که نمی‌فهمد؟ خریَت هم تا یک جایی وسعش می‌رسد. شب خنک بود، نمِ خاک به دامن می‌چسبید. پریدم؛ کفِ واگن سرد را چنگ زدم، پنجه‌هایم لیز خورد اما بالا رفتم. داخل واگن تاریک بود؛ بوی روغن و یونجه‌ی خشک با هم قاطی شده بود. انگار پس‌زمینه‌ی یک تابلو باشد که هنوز رنگ‌روی نخورده. در را آرام کشیدم و بستم. یک آن، بندِ دلم پاره شد از خوف و رجای با هم.

همهٔ دِه، آیه‌ی یأسم شده‌اند؛ مرا به یاد نگاهِ جلبکیِ مهرداد می‌اندازند که کف اقیانوسِ چشمانم روییده بود. سبز و لزج و چرک‌آلود. «رخشنده خانم، غمت نباشد.» این را پدرش گفته بود. اما وساطت آن پیرمرد هم نتوانسته بود ریسمان قضا را ببُرد. نه. فایده ندارد. وقتی آب زیر کاه شده‌اند همه‌شان، دیگر نمی‌توانم روی اعانت‌شان حساب کنم. بیرون، صدای دورِ واق‌واق سگی و جمعی خلوت می‌آمد. سرم را انداختم عقب و نفسِ بلندِ شب را کشیدم؛ تبِ تافته‌ی تلاطم در بدنم موج می‌زد و عرقِ سردی روی پیشانی‌ام نشست.

دختره‌ی بلاگرفته، به یک چشم به هم زدنی، خودش را انداخت جلوی چشمِ مهرداد. چشم می‌تاباند و می‌گفت:«به تریش قبات برخورد؟ تافته‌ی جدا بافته‌ای مگر؟» برای خالی نماندن عریضه می‌گفتم:«توی هفت آسمان یک ستاره ندارم.» دل نداشت که بخواهد برای کسی بسوزد. تف به ترحمی که از سمت امثال این ورپریده باشد. بله رخشنده خانم، این تو بمیری، از آن تو بمیری‌ها نیست. لب تر کردم که فریاد بزنم اما لالمان گرفتم.

داخل واگن، در را تکیه‌گاهِ کمر کردم. شه‌بانو می‌آمد و دستی به سر و صورت خانه می‌کشید. می‌گفت:«بنشین و انقدر کز کن گوشه‌ی این چاردیواری، تا بلا نسبت اجلت برسد.» می‌خندید. آه می‌کشید و افسوس می‌خورد به حالم:«آمدی و فردا روزی من مُردم. خودت باید گلیمت را از این منجلاب بیرون بکشی. گلیمت را بیرون بکش. آن‌وقت هر چه می‌خواهی پایت را از این گلیم درازتر کن.» پاهایم را جمع کردم توی شکمم و سرم را روی زانو خواباندم. آه شه‌بانو! کاش نامه‌ام را زیرِ مکرمه‌ی طاقچه ببینی. کنار قاب عکسِ مهرداد گذاشتمش. من که دارم می‌روم و پیه غربت را به تنم مالیده‌ام.

کم‌کم حس کردم انگشت‌هایم دارند کرخت می‌شوند. عین وقت‌هایی که در زمستان دستت را در تشت آب یخ فرو ببری و رگ و پی‌ات یخ ببندد. چقدر با این دست‌ها رخت چرک‌هایش را سابیدم. ای بشکند این دست بی‌نمک. شانه‌هایم را جمع کردم زیر چادر. صدای خنده‌ی دختره‌ی آتش‌پاره پژواک شد در خاطرم. همیشه سر کوچه سرک می‌کشید و زاغ سیاه مرا چوب می‌زد. می‌گفت:«رخشنده خانم، تو مو می‌بینی و من پیچش مو!» هنوز هم کلماتش با همان زهرِ گزنده، گوشم را می‌سوزاند. خار توی چشمم بود. اما همه‌ی تقصیرها را انداختن گردن او، به لعنت خدا نمی‌ارزد.

بوی تند چیزی در مشامم زد. آشنا بود؛ شبیه ماهیِ نمک‌سودی که ننه برای شب عید می‌پخت. در تاریکی جنبیدم. دست گرداندم اطرافم. تا اینکه جعبه‌هایی را دیدم که روی هم تلنبار شده بودند. علامتِ ماهی روی هر کدام نقش بسته بود. درِ یکی‌شان را اندکی باز کردم. بوی ماهیِ مانده مثل غباری خفه‌کننده در هوا پیچید. همان‌جا فهمیدم واگنِ بار نیست، یخ‌کن است؛ جای ماهی‌های مرده.

مهرداد چرا ستاره‌ی سهیل شده‌ای؟ می‌گفت:«خیلی ماهی به تورم نمی‌افتد. بازار کساد است. برایِ که، هر روز با عزرائیل می‌بندم تا زنده از آن دریا برگردم؟ ها؟ بگو رخشنده برای که؟» ابرو بالا می‌انداختم و دندان به هم می‌فشردم که می‌خواستی زن نگیری. فکر کردی اینجا من تا شب، راحت نشسته‌ام نفس‌هایم را می‌شمارم؟ به در کوبیدم. سرما، موج‌موج به جانم می‌نشست. نفسم بخار می‌شد و جلوی چشمم دود می‌کرد. ماهی‌ها، جعبه‌ها، بوی روغن و دود، همه در هم آمیخته بودند. گفتم:«رخشنده خانم، حالا که دم به تله‌اش داده‌ای، باید تا تهش بروی.» در واگن قفل شده بود. تقلاهایم اثر نمی‌کرد. کرخت شده بودم. نه. فایده نداشت. باز نمی‌شد فکسنی.

هر از گاهی سوت کش‌داری طنین می‌انداخت که تن و بدن آدم را می‌لرزاند. دندان‌هایم ضرب گرفته بودند. ناله‌ی هوارم تا درز واگن هم نمی‌رسید. نایِ جیغ کشیدن نداشتم. صدای تق‌تق ریل‌ها افتاده بود توی گوش‌هام. سرم بازار مس‌گرها شده بود. واگن مثل تابْ‌درختی می‌جنبید و من به خودم می‌پیچیدم که مبادا عق بزنم. دست‌هایم را دور زانو حلقه کردم؛ سرمای آهن، عدیل مار غاشیه خزیده بود توی استخوانم. حالا که دلم را به دریا زده‌ام، طاقچه ندارد این دل بی‌صاحب.

به خودم دلداری می‌دادم که «رخشنده خانم، تره هم خرد نمی‌کنند برایت اگر کم بیاوری. تاب بیاور، تاب بیاور.» دندان‌هایم از سرما به هم می‌خوردند. لبانم پوسته می‌شدند. رعشه افتاده بود بر هیکلم. بیا. این هم از اقبال ما؛ صندوق‌خانه‌ای که باید یخ بزنم تا شاید صبحش کسی بیاید و در را باز کند. گفتم:«به صلابه‌ام کشیده‌اند.» می‌گفت:«این خانواده عزادارند، رخشنده.» گفتم:«مگر من نیستم؟»

گویا آهِ مهرداد دامن‌گیرم شده باشد. تقاصِ دندان‌گردی او را هم من باید پس بدهم؟ عرق یخ می‌زد روی پوست. نفس‌کشیدن برایم شده بود مثل التماس. دیگر راه پس و پیش نداشتم. انگار دستِ کسی را توی پوست گردو گذاشته باشند و تازه فهمیده باشم آن دست‌ها مال من‌اند. فاتحه‌ات را خوانده‌اند رخشنده خانم. مردک دندان تیز کرده بود از همان اول و منِ احمق نفهمیده بودم. دلم خواست فریاد بزنم که «لعنت خدا بر شیطان»، اما صدایم یخ زد در چاهکِ گلویم و خاموش شد. با خودم گفتم:«رگِ دیوانگی‌ات گل کرده بود؟ آبت کم بود؟ نانت کم بود؟ این کارت دیگر چه بود؟»

صدای خودم را شنیدم که:«سر به بیابان بگذارم بهتر از این بی‌عزتی است.» مهرداد را هم این‌ها کُشتند. همه‌شان سر و ته یک کرباس‌اند. فقط خوب بلد‌ند اطوار بیایند و طفره بروند. گفتم:«آدم خوب است کمی زبان به دهان بگیرد.» زبانم سِر شده بود و کلام توی سینه‌ لوله. یاد حرف‌های ننه گلابتون افتادم:«برای دیدنت سر و دست بشکنند.» تلخندی روی لبانم پدیدار شد. کسی قرار نبود سر و دست بشکند؛ سلامِ گرگ بی‌طمع نیست ننه. هر کس به طمعی می‌آید. دختره‌ی دهن‌دریده، آن روزها هی با کنایه می‌گفت:«سلام گرگ بی‌طمع نیست، رخشنده. حواست را جمع کن!» و منِ ساده، فکر می‌کردم این زبان‌درازی‌ها از سر حسادت است. حالا صدایش توی گوشم می‌پیچد، تکه و طعنه‌هایش مثل سوزن به جانم می‌نشیند.

سر کوچه، با یک مردک نزول‌خوار گلاویز شده بود و همان شد که سر از قبرستان درآورد. گفتند بی‌خردی خودش بود. اما من که می‌دانم دیوار حاشا بلند است. قبل از آن هم سایه‌اش را با تیر می‌زدند. مهردادِ من رضا داده بود باهاشان به هم بزند. سر بزنگاه، زیر پایش نشستند، من می‌دانم. چرخ‌دنده‌های این واگن جن‌زده، انگار پتک آهنگرها. سرم بازار مس‌گرها شده است. این بوی مشمئزکننده‌ی ماهی دارد خفه‌ام می‌کند. حالِ تهوع دارم.

می‌گفتم:«با این مردک رباخوار گرم نگیر.» می‌گفت:«شکم گرسنه دین و ایمان ندارد.» می‌گفتم:«خاک بر سرت.» و لج می‌کردم و آن طرف‌تر می‌خوابیدم. به نعل و به میخ نمی‌زنم. صریح می‌گویم: گناهش، کُشتش. بله رخشنده خانم، دیوار حاشا بلند است. راست راست نگاهم کردند و گفتند:«دریا بلعیدش.» هیچ‌کس قرار نبود بیاید و این صندوق‌خانه را باز کند و از لابه‌لای جعبه‌ها، یک زنِ یخ‌زده را بیرون بکشد. این فکر رُسم را می‌کشید. ننه‌گلابتون همیشه می‌گفت:«سنگ کسی را به سینه‌ات بزن که هواخواهت باشد.» ننه کجایی که ببینی؛ در نبودِ مهرداد، همه‌شان نقشِ قاضی و جلاد را توأمان ایفا کردند؛ جانماز آب کشیده‌ها، از دور دستت را می‌گیرند و از نزدیک مچت را. پرتت می‌کنند در لجناب.

سردیِ واگن، مثل پوست جنازه‌اش، به تنم چسبیده بود. پاهایم دیگر برای خم و راست شدن فرمان نمی‌بردند؛ زانوهایم تیر می‌کشیدند، انگشت‌هایم رنگ پریده بودند، و دندان‌هایم از سرما به هم می‌خوردند. هر بار که یاد مهرداد می‌افتادم، انگار یخ بیشتری به جانم نفوذ می‌کرد؛ اصلاً مُرده شور ببرند.

گفتم:«مهرداد، تو را خودت کُشتی و حالا می‌خواهند تاوان حماقت‌های تو را من پس بدهم.» کارد را به استخوانم رسانده‌اند. رخشنده خانم، دخلت آمده است. کاسه‌ی صبرم لبریز شده بود. آمده بودم پیِ شهره شدن، عاقبتم شد گیر افتادن بین یک خروار ماهیِ گندیده. خودت را بدجوری انداخته‌ای توی هچل. کف دستم را که بو نکرده بودم. طاقتم طاق شده بود. اجلت رسیده است، رخشنده خانم.

زوزه می‌کشیدم و دوباره مچاله می‌شدم. نفس‌های آخرش کم‌رمق و وامانده، مثل حباب‌هایی بودند که در آب می‌ترکند. موج‌ها تنِ بی‌جانش را پس زدند و به ساحل انداختند. چشمانش مات شده بودند، لب‌هایش باد کرده و رنگِ پوستش شبیهِ رنگِ جلبک بود. لرزش دستم از امشب تا آن روز امتداد می‌یافت. سرم گیج می‌رفت، مثل بید می‌لرزیدم. گفتم:«عقلت پاره سنگ برداشته؟» دو به شک بود. می‌گفت:«وبال گردنم شده‌اند. مدام وعده‌های سر خرمن می‌دهند.» مگر تو چه هیزم تری به آنها فروخته بودی مهرداد؟ یک روده‌ی راست در شکمت باقی مانده که جواب مرا درست بدهی؟ لق‌لقه‌ی زبان‌ها شده‌ای. به آن دختره‌ی وقیح، چشم خیره‌ای رفتم. می‌گفتم:«این وصله‌ها به مهرداد نمی‌چسبد.» می‌گفت:«کلاهش پس معرکه است. تو فکر خودت را بکن. دایه‌ی مهربان‌تر از مادر نباش، رخشنده» شه‌بانو می‌خندید:«مهرداد گورش کجا بود که کفنش باشد؟» من همان روز که قایقش را به آب انداخت، ضربِ دستِ تقدیر را چشیدم.

او با خنده‌ای نیم‌بند گفته بود:«باید تا غروب تور را پر کنم.» می‌گفت:«یک سرم و هزار سودا، رخشنده خانم.» دریا آرام به‌نظر می‌رسید. اما در دلم رخت می‌شستند. بیشتر از آنچه نشان می‌داد خسته بود. گفتند تقصیر دریاست، یا بخت بدِ ماهیگیر. ناکس‌ها. هوا پس است، رخشنده خانم. اگر جلویش را می‌گرفتی... همان شب یکی می‌خواباندی بیخ گوشش، قهر می‌کردی و بست می‌نشستی در خانه‌ی ننه، شاید حالا زنده بود. سرمایی موهوم با طعم جلبک، می‌خزید تا زیر پوستم. گفته بودم:«مرگ یک بار و شیون هم یک بار.» و پریده بودم بالا. یک بالا پریدنش سخت است. هر چه رشته بودم پنبه شد. به خودم گفتم:«رخشنده خانم، هیچ کس ککش هم نمی‌گزد اگر اینجا یخ بزنی. اینجا آخر خط است. لعنت به همه‌شان... نافِ مرا با حماقت بریده‌اند.»

ننه گلابتون می‌گفت:«باید سرت به تنت بیارزد تا شیره نمالندش.» دختره شستش خبردار شده بود. می‌دانست گاومان زاییده است. ماهی به دمش رسیده است ولی غمت نباشد، رخشنده خانم. چمباتمه زده بودم. صدای تق‌تق چرخ‌دنده‌ها مثل مته فرو می‌رفت در جمجمه‌ام. مردک یک‌لاقبا انگار از پس شکافِ درِ واگن، ریشخندی حواله‌ام می‌کرد. پلک‌هایم، دو صخره‌ی یخ شدند که روی هم افتادند. تصویرِ بدن ورم‌کرده‌ی مهرداد در سرم رژه می‌رفت. یک جمله را همان‌جا در تاریکی واگن بالا آوردم؛«من او را کشتم.» نفسم شبیه به یک لقمه یخ، توی حلقومِ حناق‌زده‌ام گیر کرد و بالا نمی‌آمد. می‌لرزم. چله‌ی تموز، در این دخمه‌ی لکنته نشسته‌ام و می‌لرزم... به خودم می‌پیچم و می‌لرزم.


ساعتِ کوکِ کارگاه‌ها حوالی پنج بود؛ کارگرانِ بارانداز با چکمه‌هایی که روی شن و قلوه‌سنگ تلو می‌خورند، آمدند و به سمت ردیف واگن‌ها رفتند. یکی‌ دو نفر دست‌به‌سینه به درِ واگنی تکیه زدند و گرم صحبت شدند. سپیده‌ی کدر از لابه‌لای دودکش‌های کارخانه بالا می‌آمد و همه‌جا لایه‌ای خاکستری می‌پاشید.

مردان با قدم‌های سنگین روی ریل‌ها راه می‌رفتند، صدای فلز و سنگریزه زیر پایشان می‌غرید. ساعتی گذشت و نوبت به واگن پودر ماهی رسید؛ درِ زنگ‌زده‌اش را با ضربهٔ اهرم کنار زدند. بوی تند و غلیظی بیرون ریخت. یکی از مردها به سرفه افتاد، دیگری با پشتِ دست بینی‌اش را گرفت. هنوز دستشان به جعبه‌های پودر ماهی نرسیده بود که نور چراغ‌دستی، بر گوشه‌ای افتاد. لحظه‌ای سکوت؛ سپس صدایی بریده‌ بریده گفت:«یا خدا... این دیگر چیست؟» چراغ‌دستی لرزید، نور روی چهرهٔ بی‌جان زن لغزیده بود. مردان یکی‌یکی عقب پریدند.

بخار سردی هنوز از دهان نیمه‌باز زن برمی‌آمد. چندین جفت چشم با وحشت خیره ماندند به جسدی که نفس می‌کشید. جعبه‌های پودر ماهی، داغِ عرق‌کرده به نظر می‌رسیدند. هیچ یخ‌کنی کار نمی‌کرد، با این همه، تن او یخ بسته می‌نمود. کارگران، جرأت نزدیک‌شدن نداشتند. زن در خودش جمع شده، با لبانی کبود و چشمانی نیمه‌باز کف واگن دراز کشیده بود. مردی که بالای سرش ایستاده بود، کمر خم کرد تا نبض زن را بگیرد. نگاهش طعم جلبک می‌داد.

پیوست🎼؛ Mr. Turner by Gary Yershon.

پ.ن‌؛ شاید قسمت اولش یا یک همچین‌ چیزی.

(...)
(...)