درباب انسان خردمند

قرار بر این‌ست ما چند وقتی نباشیم[صدای گریه و هِق هِق دوستداران]، بله، می‌دانیم خبر بد را اینگونه نمی‌دهند ولی شما باید بتوانید در رویارویی با اخبار بد یِیهویی که ماشاالله در این مملکت شمارشان کم نیست خودتان را به مرحله‌ای برسانید که ذهنتان هیچ رقمه دچار از هم گسیختگی و آشوب نشده و بتوانید به راه راستین خودتان در هر شرایطی ادامه دهید تا زمان پیروزی نور بر تاریکی.

می‌گفتیم، قراره نباشیم[صدای گریه و هِق هِق بیشتر دوستداران] و البته این نبودن به مفهوم رفتن و پشت سرمان را نگاه نکردن نیست چون رفیق نیمه راه بودن در راه و روش زندگی ما هیچوقت جایی نداشته و از آنجایی که دوستانی بَس گُل در اینجا یابیده‌ایم رهاسازی ویرگول دیگر برای‌مان کسر پرستیژ(تشخص(فر و شکوه)) می‌باشد، دست‌کم تا زمانی که این چنین گرامیانی اینجا آمد و شد دارند. در واقع می‌خواهیم مانند این بدنسازان که دوره برمی‌دارند و گولاخ می‌شوند ما هم دوره‌ای برداریم و نوشته‌های نویسندگان منتخب و برگزیده را که در این چند وقت فهرست کرده‌ایم خوانده و ذهنمان را تقویت و مچ دست و عضلات مربوط به نویسندگی را فِرز، تیز و سِتَبر نموده[صدای گریه و هِق هِق بدخواهان!] تا از قافله شما نویسندگان خوب و بی‌ریا واپَس نیوفتاده و خلاصه در روزگاران بسیار دورتر داستان، واژه و سخن کم نیاورده و شرمنده شما و خودمان نشویم.

حال اگر گریه کنید رواست، چون از جهتی این چنین گریه‌ای قشنگه و از سوی دیگر سهم دل تنگه و یقین دارم همین حالا که دارید این نوشتار را می‌خوانید دل‌تان از دوری ما و نوشته‌های سرتاپا خردمندانه‌مان که همیشه مانند چراغ راه‌تان بوده به تنگی فاصله امسال و سال بعد بین ساعت 6:36:25 و 6:36:26 چهارشنبه ۱ فروردین ۱۴۰۳ شده و بگذارید به فراخور همین مورد سال جدید و نوروز زیبا را هم به شما شادباش بگویم، امیدوارم جرقه و آتش شادی و امید هیچگاه در وجودتان کم سو نشود.

امروز نوشتاری خواندیم بنام خلاصۀ «انسان خردمند» در دویست کلمه!، افزون بر یادآوری و زنده نمودن خاطرات خوشِ گروهی موسیقی‌نواز و ترانه‌دان که ما بسی با سبک‌ و درونمایه‌ موسیقی‌شان خوشی نموده و همچنین لذت بُردن از ایده و اجرای نویسنده گرامی یاد ماجرایی افتادم و بهتر دیدم تا به سال سوم نکشیده آن را همین جا بازگو کنم شاید راه گریزی برای برون رفت از آن پیدا شد.

در مورد «انسان خردمند» این کتاب را بیش از دو سال پیش به واسطه سیریش بازی بسیار از دوستی نسیه گرفتیم و همان زمان به کتابخانه دوستی دیگر زده و حدود 10-12 جلد کتاب هم از آنجا دَشت نمودیم و خلاصه دستاورد یک ماه تاخت و تاز به این و آن مقادیر چشمگیری کتاب شد و دیدیم دیگر وقتش شده کتابخانه خودمان را راه اندازی کنیم و این شد که «کتابخانه وقفی هندوانه فروش!» برپا شد، منتهی پس از چندی دوستان شوخی رو کنار گذاشتند و یکی یکی آمده و طبق فهرست کتاب‌هایشان را گاها با سود پَس گرفتند و از آنجا هم که ما دیدیم خردمندانه نیست بیشتر از دو سال خوانش کتابی طول بکشد و مردم چه خواهند گفت و چه صفحه‌ها که پشت سرمان نخواهند گذاشت پس در کمال خردمندی همه را به ایشان پَس دادیم و عطای خواندن شماری را به لقایش بخشیدیم، رفته رفته کتابخانه ما کوچکتر شد و شد تا اینکه ما ماندیم و همین «انسان خردمند»، اولین بار خواندیم‌اش و تا صفحه چهل و پنج پیشروی نموده اما نمی‌دانم چه تقی به توقی خورد و چه شد که بستیم و سر جایش گذاشتیم‌اش، دوری دیگر و بار دِگر از نو آغاز نموده و دوباره تا صفحه چهل و پنج بیشتر تاب نیآوردیم، برای بار سوم نفس‌مان را چاق نموده و از نو خواندیم و باز هم به بن بست خوردیم و خلاصه تا به امروز بیش از آن چهل و پنج صفحه نشد و نتوانستیم خوانده و استفاده کنیم، در یک کلام با کتاب پیوند کارسازی برقرار نکردیم و به زبان امروزی‌ با آن حال نکردیم و دلیلش را هم هر چقدر گشتم نبود پس شما هم نگردید چون نیست.

از طرف دیگر صاحب کتاب پس از دو سال و نیم سپری شده جهت بازپس‌گیری آن اقدامی انجام نداده و از آنجا که در صفحه اولش هم «یادگاری» و «تقدیم تو باد» ندارد نمی‌دانیم از آن چه کسی بوده و مانده روی دستمان.

حال دوست گرامی اگر این پیام را می‌بینی بیا و کتابت را پس بگیر یا ندایی بده تا خودمان آن را دو دستی برایت آورده تا این ماجرا به خوبی و خوشی تمام شود.