مسافرِ پروانگی

دیشب مسافری بودم

چونان که همیشه؛

خروشان رودی بود، سرخ، راهم.

شتاب جوی فزونِ اراده‌ی من مرا به آن‌کجا می‌کشانید که خود می‌پنداشت، باید!

امّا مرا در سر سودای دگر بود

و تمنای وصال همان مقصدی که خود برگزیده‌ام

جویبار به دامنه می‌ریخت و شیب کوه مرا به نزول می‌سُرانید

و من امّا، آهنگ صعود کرده بودم.

جایی آن بالا، میان دو صخره، درختی بود و بر آن پیله‌ای

شفیره مدام درد می‌کشید و من

آرزو داشتم که اتفاقِ پروانگی‌اش باشم

آرزو داشتم که "من"...


رود‌ها به هم می‌ریختند و از هم می گسستند و

قایق من بی‌وقفه می‌رفت

بی‌اندیشه‌ای، بی‌تردید و تعللی

به سوی مقصودی که حتی نمی‌خواستمش.

نمی‌خواستم که تداوم ایستادگی ریشه‌ی درختی باشم؛

یا ولوله‌ی قبیله‌ی اسبانی،

و نه مرا شوق دریا شدن بود.

چه کسی کجا و کی منِ قطره‌ای از این رود را خواهد نوشید؟

هر جوابی را نمی‌شاید دید.

مرا معشوقه‌ای محتضر منتظر بود

به گواهِ آبیِ آسمانی که همیشه ابری‌ست

هنگامه‌ی عصیان بود

نیّت کرده و در انشعاب

دست به دامن چمن‌ها شدم

بر جدار رود چنگ زدم و به هر زحمتی بود خود را به گِل نشاندم


دیشب؟ غلط گفتم.

سال‌هاست که من اینجا هستم

قایقم را میخ کرده‌ام به گِل

و سیلی سهمگین خروش رود

قطرات درد را از چهره‌ام می‌شوید

بار‌ها ریشه‌ی چمن‌ها سست شد و

دشت گیسو به باد داد

و انگشت‌های دردمندم متوسل به طره‌های دیگر شدند

ای کاش آفتابی مرا بنوشد

خسته‌ام از  تلاش برای ماندن

منی که هماره مسافر بودم،

از رویایی به رویایی.


تردید که در انتها این جوی

به دریای تو می‌ریخت

اگر همراه می‌شدم؛

لیک تا وصل لب‌های تو،

هر دهانی مرا می‌ترساند.

من نیامدم که مباد در میعاد تو نباشی.

حال دیگر بال‌های رنجورت بزرگ‌تر از پیله است

و گام‌های من ضعیف‌تر از رسیدن.

لذا، پیر-پروانه‌ی دربندم!

رهایی اگر روزی‌ات نشد،

طغیان کن و نیست شو!

که آزادی در نبودن است.