نیلوفرِ لبخند

گندابی را دیدم به قامتِ یک انسان؛
ایستاده بر دو پا، لجنی متحرک، متکلم، متوحش، متوهم؛
زیست‌گاه و آوردگاهِ دیوان و ددانی بی‌نهایت انسانی.
دیدم که چگونه ریشه‌ی رنجورِ سکوت، در میانه‌ی آن هیاهو جوانه داد.
طفل نوپا "بودن" آغاز کرد آنجا که قد کشیدن، رزم‌جامه می‌طلبید.
جنگید؛ زخم برداشت؛ جنگید؛ ادامه داد؛ قد کشید.
به ثمر رسیدن، بارِ سرنوشت بود روی شانه‌های دردمندش.
ساقه بی‌امان درد کشید، قد کشید، زجر کشید، قد کشید.
افسانه این بود که هوایی هست که می‌شَود در آن نفس کشید،
که بر بلندای گنبدِ این کالبد می‌شَود گل داد.
نیلوفرِ تنها برای آن رویا می‌جنگید؛
برای پایین گذاشتنِ وزنِ وظیفه.
تلاش‌ها و تبر‌ها؛
رنج‌ها و رویش‌ها؛
مار‌ها و پله‌ها؛
پس از هزاران سال عبور، عمق ماندآب را طی کرد عاقبت.
دم، هوا، تنفس، با تمام توان، تولد. تبسم.
گل دادن ساده نبود در بستر تهدید‌های فرودین.
اما شد؛ اما
شد اتصالِ ریشه‌ی پیرِ منتظر، به گلِ سرانجام شکفته، به ثانیه ای بدل به انقطاع.
ساقه در میانه‌ی عرصه قربانی پیکار ابدیِ بی‌حاصلِ تالاب شد.
باری؛
انسانی را دیدم که بر دهانش نیلوفر لبخند شکفته بود.
گلی که ریشه نداشت و به زودی می‌گندید،
لبخند کنار می‌رفت و راه تهوع گشوده می‌شد.
یک مردابِ تمام قد را آیا می‌توان برون ریخت؟

دریغ! حماسه‌ای که ناظرش بودم در کلام نگنجید پس بِه آنکه نومیدانه دست کشید و قلم را آویخت.