صفر تا صد هنرستان، پارت ۱.

پردیس هنر های زیبای دانشگاه تهران.
پردیس هنر های زیبای دانشگاه تهران.

در مورد من.

فکر کنم لازم باشه یه معرفی ای از خودم داشته باشم؛ بنده دایان هستم و اگه خدا بخواد این مهر هنرجوی سال یازدهمی رشته ی فتو-گرافیک به حساب میام. در این یک سالی که در هنرستان بودم چیز های زیادی رو تجربه کردم و فکر کردم خیلی خوب می‌شه اگر تجربیاتم رو به اشتراک بذارم.

اوّل از همه، از اواسط سال هشتم تا آخر نهم من قربانی تعطیلی مدارس و کرونا بودم و در واقع این بهانه ای بود تا تنبلی بر من غلبه کنه. با اینکه در مدرسه ی نمونه-دولتی تحصیل می‌کردم سال آخر رو گند زدم، حالا شاید معدل بالای هجده گند نباشه امّا بی شک نمره ی نهایی شیش و نیم برای ریاضی ای که در ورقه با دو نمره ارفاق، دو و نیم بود، گندی بزرگه.

به هر حال، من از اوّل راهنمایی روی دروس مربوط به علوم اجتماعی تمرکز کرده بودم چون سال ها بود که تصمیم داشتم خانم وکیل یا حالا روانشناسی چیزی بشم، واقعاً یه سری چیزا از کودکی تا طولانی مدّت باهات می‌مونن.

خلاصه، سرتونو درد نیارم، سال نهم نظرم عوض شد و فهمیدم دنیا به اندازه ی کافی روانشناس داره و بعد به دنیای گرافیک جذب شدم. اصلاً تا اونموقع به هنرستان فکر نمی‌کردم و آخرین بار وقتی کلاس شیشم بودم یبار اسمش رو به عنوان یه مدرسه ی بد!!! شنیده بودم. خدا رو شکر اون سال دوستم من رو از این جهالت خارج کرد.

فارق از اینکه من امتحان تعیین رشته یا یچیزی که همچین اسمی داشت رو دادم، اون سال سیستم ثبت نمره واقعاً داغون بود و تا آخر شهریور داشتم چوب ریاضی نخوندنم رو می‌خوردم. خوشبختانه با تمام بدبختی هایی که کشیدم تونستم در رشته ی فتو-گرافیک ثبت نام کنم. (چون شهر ما گرافیک دستی یا کامپیوتری نداشت و فقط فتو-گرافیک رو دارا بود.)

آغاز.

ریاضی، دلیلی شد تا اون سال درس رو خیلی جدی تر بگیرم! خیلی برای هنرستان هیجان داشتم و فکر می‌کردم قراره برم اونجا با آدمای کاملاً هنری و خفن و کول برخورد کنم. (زهی خیال باطل.)

مدرسه مون تازه ساخت بود، از لحاظ معماری مشکلات زیادی داشت مثل همین که پنجره های کلاس بچه های معماری دقیقاً رو به روی یه ساختمون مزخرف بود و از لحاظ فنی خیلی بهتر می‌شد اگه کلاس ها رو به خورشید ساخته می‌شدن. معایب دیگش رو هم می‌نویسم.

در کل، هنرستانی که من رفتم عملاً هیچ فرقی با یه قبرستون نداشت. بچه هاش هنری نبودن، خیلی ها حتی اندک چیزی در مورد رشته ی انتخابیشون نمی‌دونستن. هیچ کدوم از معلّم های تخصصی، تکرار می‌کنم " هیچ کدوم " گرافیست نبودن!!! به گرافیک علاقه داشتنا، ولی گرافیست نبودن. تو بازار کار گرافیک نبودن و حتی رشته ی اصلیشون تربیت معلّمی نبوده. (ولی از حق نگذریم واقعاً برامون زحمت کشیدن و چیزای زیادی یاد دادن.)

تخصصی های عجیب و غریب.

مبحث بعدی دروس تخصصیه. دروس تخصصی آشغال بودن، سال دهم چهار تا درس تخصصی داشتیم که خیلی بی نظم و مزخرف بودن و از اینجا و اونجا برشون داشته بودن. تکرار می‌کنم کتاب ها اصلاً کتاب های خوبی نبودن.

محض اطلاع، کتاب های تخصصی ما شامل: طراحی و زبان بصری، عکاسی پرسنلی و طراحی حروف و تصویر، تصویرسازی آموزشی و تایپوگرافی و همچنین دانش فنی پایه بودن.

عمومی های افاده ای.

معلّم های عمومی افتضاح بودن. بخاطر درس دادن به اصطلاح، ما " کار و دانشی ها " پول می‌گرفتن و با این حال خیلی ناراضی بودن که شما ها درس نمی‌خونین. (همین جا هم بگم که هنرستان ما تمام رشته هاش کار و دانش بودن جز همین فتو-گرافیک که فنی و حرفه ای بود، سر در مدرسه هم زده بودن هنرستان فنی و حرفه ای فاطمیه.)

دروس عمومی به درد نمی‌خوردن چون همون عمومیای بدرد نخورم خلاصه شده بودن. تنها فایده اش این بود که مجبور نبودی حرص و جوش زیادی سرشون بخوری.

دروس عمومی رشته ی فتو-گرافیک: عربی، ادبیات، شیمی، ریاضی، الزامات محیط کار، جغرافیا و استان شناسی و دینی بودن. حالا ممکنه یکی دو تا چیزم از قلم انداخته باشم.

حالا من خیلی دارم کلی و پرت و بلا می‌گما، ولی واقعاً یه موضوع خیلیی بزرگه. در کل، بعد از درس، چیزی که خیلی به چشم میاد: هنرجو ها.

بچه های ناخلف.

هر چقدر هنرستانی که توش درس می‌خونین تو شهر بزرگتری باشه، به مراتب آدمای بیشتری هستن که درس و فضای مدرسه رو جدی بگیرن، حالا چه برسه تیزهوشان و نمونه-دولتی هم باشه. امّا تو شهرستان ها اینطوری نیست، دولتی باشه، غیر انتفاعی باشه، همیشه ۹۹% هنرجو ها درس رو جدی نمی‌گیرن!! من اون اوایل فکر می‌کردم شاید براشون سخته، شاید تنبلیشون می‌شه، شاید واقعاً نفهمن!! بعد ها متوجّه شدم که اونا فقط انگیزه ای برای درس خوندن نداشتن و دنیاشون خلاصه شده بود توی شوهر کردن و جشن مقدس نامزدی.

با این حساب، تو کلاس بیست و یک نفره ی ما، روهم چهار-پنج نفر درست حسابی درس می‌خوندن و بله، ریا نباشه، منم جزو اونا بودم. (بعد از سختی ای که در تابستان اتمامی نهم کشیدم، فهمیدم نباید جا بزنم تا بدبخت تر نشم.)

همونطور که اون اوّل گفتم مدرسه ی ما مثل قبرستون بود. کسی نمی‌دوید، نمی‌خندید، راهرو ها سر و صدایی نداشتن، دشمنی هم شدید بود. حتی تو خود کلاس هم دشمنی زیادی بود. اوّلین بار این جدایی ها سر کرونا بود بازم، چون دو گروه بودیم و نمی‌دونم چی شد که هر دو گروه از هم متنفر شدن. اواسط سال که مدارس به صورت کامل دایر شدن کلاس یکی شد و حالا جدایی بین درس خون ها و درس نخون ها بود. (لازمه اشاره کنم که در سال تحصیلی ۱۴۰۱-۱۴۰۰ هنرستان ها از اوّل باز بودن.)

دوست پیدا کردن خیلی سخت بود و من فقط یک نفر رو داشتم که باهاش وقت بگذرونم، این برای منه برونگرایی که همیشه دسته ی بزرگی از دوست ها اطرافم بود سخت بود. از طرفی هم مدرسه ای های من واقعاً حرف هام رو متوجّه نمی‌شدن!!! در واقع ما ها همدیگه رو درک نمی‌کردیم و من جدی دچار یه مشکلی در برقراری ارتباط شدم. صرفاً چون من اونی بودم که درسش رو می‌خوند.

اگه یادتون باشه گفتم که مدرسه مون کمی مشکلات فنی داشت، بزرگترین مشکل هم این بود که ما کارگاه نداشتیم!! فکرش رو بکن، هنرجو های فتو-گرافیک کارگاه نداشتن!! گاهی از کارگاه بچه های معماری استفاده می‌کردیم ولی اکثر اوقات مجبور بودیم کارامون رو نه روی حتی نیمکت بلکه روی تک صندلی!! انجام بدیم. برای دروسی مثل تصویرسازی و عکاسی قابل تحمل بود امّا برای زبان بصری نه، واقعاً نه. مجبور می‌شدیم صندلی هامون رو بهم بچسبونیم تا کار کنیم.

رنگ دیوار ها زرد استفراغی بود، ازشون متنفر بودم. کلاس های دیگه رنگ های قشنگ تری داشتن امّا اون زرد لعنتی همیشه حالم رو می‌گرفت.

مشکل دیگه، بی برنامه بودن مدرسه بود... ما ترم اوّل اصلاً کارنامه ی سالم نداشتیم و کارنامه ی نهایی هم اواخر مرداد رسید. و اواسط سال، من فهمیدم که بزرگترین مشکلم زندگی نکردن در یک کلان شهره...


در مطلب بعدی، قول می‌دم در مورد تمام موارد بالا به صورت اختصاصی توضیح بدم. ممنون که تا اینجا همراهم بودین.