"سر ممکنه که اشتباه کنه اما خون هرگز"
کوله پشتی 1403
۱. فرض کنید کولهپشتی دارید که قرار است در آن تجربیاتی را از سال ۱۴۰۲ بگذارید و با خود به سال ۱۴۰۳ ببرید، تجربیات مثبتی که همراه داشتن آنها به شما کمک میکند نسبت به سال قبل فردی توانمندتر بشوید. در کولهی خود چه تجربیاتی را قرار میدهید؟
استمرار حتی موقعهایی که بهت خوش نمیگذره، موقعهایی که حوصله نداری، موقعهایی که حس میکنی هرچه میکنی بیهوده کاریه و موقعهایی که هزار جور فکر و خیال توی سرت و دونههای اشک توی چشماته طی یه دوره طولانی نتیجه رضایت بخشی رو به همراه داره که به تموم سختیای که کشیدی خواهد ارزید.
چیزای جدید رو امتحان کن؛ میدونم چند وقتیه که ته دلت نگران از دست دادنی، میدونم که کم کم دنیای آدم بزرگا داره باعث میشه که بخوای یه زندگی مطمئن و یکنواخت رو به آرزوها و بلندپروازیهات ترجیح بدی ولی بدون که تجربیات جدید ارزش استرسی که بابت تصمیم گرفتن راجع بهشون میکشی رو دارن.
لازم نیست نگران چیزایی باشی که نباید؛ نگران بودن و مسئولیت بیش از توان پذیرفتن نه تنها داغونت میکنه بلکه باعث میشه نتونی از عهده کارا و مسئولیتهایی که روی دوشته بربیای. یه کار رو درست انجام دادن بهتر از ناقص کردن ده تا کاره.
دست از ساختن مشکل توی سرت برای خودت بردار، ملموس و عینیتر زندگی کن؛ فرق حقیقت و فکر رو بفهم و برای خودت آرامش رقم بزن.
جاهایی که لازم نیست حرف نزن (لال شو.)
اگه چیزی رو واقعا میخوای و اونه که بهت هویت میده براش بجنگ؛ با چنگ و دندون براش بجنگ. نذار یه سکانس بد باعث بشه که از یه فیلم زیبا دل بکنی.
توی مشکلات دنبال جواب نباش، دنبال سوال باش. هر مشکلی که برات پیش میاد رو با این نگاه نبین که "پس کی حل میشه؟"؛ از رنج برای خودت معلم بساز. به دردها معنا بده. وگرنه تا آخر عمرت توی چاه میمونی. اگه به مشکلات اینطور نگاه کنی که "یه بدبختی بود، اومد، زهرش رو بهم چشوند، روزام رو تباه کرد، رفت و من موندم با قلبی که درد داره و خاطراتی که تلخن" مثل این میمونه که به درد اجازه موندن داده باشی؛ اجازه داده باشی که بمونه، توی وجودت ریشه بدوونه و انقدر از انرژیت تغذیه کنه تا از پا دربیای.
۲.برای حرکت در مسیر زندگی باید سبک و چابک بود. چه مواردی را از کولهی خود خارج میکنید که در سال ۱۴۰۲ باقی بماند و شما سبکتر حرکت کنید؟ چیزهایی که از کوله خارج میکنید مثلا میتواند تجربیات ناخوشایند یا ناراحتیها باشد.
- تلخیهایی که چشیدی رو از یاد ببر، با برگشتن دوباره و دوباره توی سرت بهشون دهنت رو تلخ نکن.
- از مشخص نبودن چند چند بودنت با خودت دست بردار. اگه میخوای بیمهابا عمل کنی پای عواقبش وایستا.
- سخت گیری رو دور بنداز. گور بابای هرچی که سودی جز ناراحت کردنت نداره.
- نذار هویتت بیافته دست روزای مرده.
- دست از تلاش برای جلو جلو خوندن دست روزگار و حاصل کردن اطمینان 100 درصدی قبل از اقدام بردار.
- روشهای مقابله ناسازگارانه حتی کمکت نمیکنن که آرومتر بشی. فقط بدبختی رو زیاد میکنن.
- نگاه صفر و صدی نوچ نوچ.
۳. فرض کنید در پایان سال ۱۴۰۳ بیشتر آن فردی شدهاید که شبیه خود ایدهآل شما است. در این صورت چه ویژگیها و رفتارهایی باید در شما تقویت شود؟ چه چیزهایی را در کولهی خود میگذارید که کمک میکند این ویژگیها در شما تقویت شود؟
- کله شقی و گوش دادن به حرف دلم (بعد از مشورت عقل.)
- ورزش کردن به طور مداوم و درست حسابی
- فیلم دیدن و کتاب خوندن (به طور کلی اهمیت دادن به استراحت)
- برنامهریزی و پیگیری به درد بخور
- یاد گرفتن زبانایی که دوست داری
- در تلاش نبودن برای همرنگ جماعت شدن
- در تلاش نبودن برای متفاوت بودن به هر طریق
- مهربونی بیشتر با خود یا همون سلف لاو.
خب، حالا بریم یه گزارش تصویری از 1402 ببینیم.
این دقیقا یه نما از عید پارسال و چیزیه که به عنوان "مسئولیت بیش از حد" ازش نام بردم. من طلای اقتصاد شده بودم؛ هدفم از اول اول اولش هم همین بود که طلا بشم، برم جهانی، مدال بیارم و بعدم که دیگه الله اعلم. در عین حال که اینو میخواستم میخواستم خوب کرهای بخونم، به درسام برسم، آروم باشم و کنکورمم با آرامش جلو ببرم. نشد. میدونستم که اگه ادامه بدم دیگه نه تنها خبری از آپشنهای دیگه نیست بلکه عمرا هم تو چهار پنج ماه آدم مدال جهانی نمیاره. من شایستگی داشتن چنین تجربهای رو (بودن توی تیم ملی) داشتم؛ ولی به چه قیمت؟ گاهی اوقات باید انتخاب کنی، انتخاب کنی و از دست بدی. الویتهام رو دوباره چیدم، انتخاب کردم و از دست دادم.
این یه تصویر از روزاییه که میرفتم سر کلاس زبان بچهها. من اصلا و به هیچ عنوان بهم خوش نمیگذشت؛ با اینکه زبان رو دوست داشتم و دلم میخواست حیطه کاریم یه ربطی هم به این حوزه داشته بلاشه. اول فکر میکردم درس این اتفاق برای من اینه که "در مورد چیزها زود قضاوت نکن" ولی بعدش فهمیدم که نه بابا! میخواد بهم بگه که بدون تخصص و آمادگی کاری رو انجام نده. من بد نبودم، بلد نبودم. مشتاقانه منتظر تابستونم، میخوام راجع به پروسه آموزش و یادگیری زبان بیشتر و بیشتر مطالعه کنم و با مهارتهای بیشتری توی این زمینه خودم رو جلو ببرم.
یه عکس از پروسه مطالعه برای کنکور. راستش من هنوز از کنکور درسی نگرفتم؛ یا قرار نیست بگیرم یا اول باید نتیجش مشخص بشه. ولی امسال یه چیزی راجع به گذشتم و اشتباهاتم به من فهموند. من یه تصمیم مهم (انتخاب رشته) رو بدون فکر کردن کافی و فقط بر اساس پیشفرضهای شخصیم مثل "زن که ریاضی نمیخونه، کار نیست و دبیر ریاضی راهنمایی من بد بود پس من ریاضی دوست ندارم" گرفتم و الان (مخصوصا بعد از آزمون امروز و دیدن اینکه بعد از سه دور دوره کردن تاریخ 3 درصدم به 40 هم نمیرسه) از بابتش یکم ناراحتم. من از مسیر زندگیم و مدرسهای که توش درس خوندم راضیم اما میتونست متفاوت بشه.
پروسه خوندن زبان کرهای به من دوتا چیز یاد داد (چون خود زبان رو یاد نداد) 1)صبر، صبر، صبر، صبر، صبر. من به تجربه انگلیسی خوندنم (که بخش عمدش طی یه تابستون فشرده و بعدشم یه سال تحصیلی نیمه فشرده رخ داد) دریافته بودم که آره، فقط استمرار کن و نتیجه رو زودی میبینی غافل از اینکه من هیچوقت هیچوقت فرصت نکردم که برای کرهای اونطور که شایستش بود وقت بذارم و الان، بعد دوسال و خوردهای از یاد گرفتن الفبای هانگول نهایتا میتونم بگم که "دلیل اینکه من منتظرم تابستون بشه اینه که بتونم بستنی بخورم". یاد گرفتم که نباید انتظار نتیجه حداکثری با زمان حداقلی رو داشته باشم و از خودم ناامید نشم. 2)دوست داشتن چیزی دلیل کافی برای انجام دادنشه گاهی حتی اگه هیچ چرایی براش وجود نداشته باشه.
آره عکسا زیاد شدن. راستش این المپیاد با اینکه نتیجه درخشانی برای من نداشت و عضو باشگاه امیدم نشدم و خیلی هم کم بود یه درس بزرگ بهم داد. کار نشد نداره. فهمیدم که از نشستن پای ادیت واقعا خوشم میاد و عکاسی رو هم دوست دارم. من آدم مستعدی توی این زمینه نیستم ولی این قرار نیست که دلیلی برای رها کردنش بشه. قرار نیست بهترین بشم؛ قراره در حد خودم یاد بگیرم، کار کنم و لذت ببرم.
چرخیدن تو میدون انقلاب یه درس بزرگ بهم داد. قرار نیست همیشه یه کاری رو بکنی تا یه کاری کرده باشی؛ گاهی اوقات تفریحی که میتونی بگیری برای انتخاب یه چیز کافیه؛ مثلا کافه روبهرو سردر اصلی دانشگاه تهران.
اردوی اهدای مدال دوتا چیز رو بهم فهموند، 1)تااا دلت بخواد آدمای درسخون و موفق تو زمینه تحصیل اون بیرون هست که شخصیتشون پشیزی ارزش نداره؛ پس لازم نیست که بهشون غبطه خورد. و 2)آدمایی که توی ارگانهای دولتی پستهای مهم دارن همیشه بد نیستن (مثل آقا رضا، مدیر باشگاه دانشپژوهان یا آقای باطنی مدیر شبکه کودک و نوجوان) و شاید بشه یه شانس به مشاغل اینطوری هم داد + اینجا، کشور عزیزمون، هنوز آدمایی رو واسه ساختن داره. (اگه همشون مهاجرت نکنن.)
تحلیل فرهنگی به من فهموند که غر نزن و کاری که رو دوشته رو انجام بده؛ این نیز خواهد گذشت.
خب، امسال عملا مدرسه من تموم شد. بدون درد و خونریزی. شاید هنوز زمان کافی برای دلتنگ کردنم نگذشته ولی خب؛ باورم نمیشه که تموم شده. من به مدرسه احساس تعلق نمیکردم؛ دوستان و معلمام (مخصوصا دو سه نفرشون که واقعا الهامبخش بودن) رو از ته ته دلم دوست دارم اما مدرسه جای منی که سلفاستادی کردن روم بهتر جواب میداد و همیشه دنبال تجربههای جدید کف جامعه و لابهلای جاهای دور و زندیک بودم نبود. راستش از یه جهت که بهش نگاه میکنم من تمام روزایی که پاشدم و خودم رو به مدرسه رسوندم رو تلف کردم و از یه طرف دیگه میدونم که نباید اینطور ساده دربارش قضاوت کرد؛ آدما و اون ساختار چیزایی رو به من یاد دادن که اگه نمیفهمیدمشون شاید کسی که هستم نبودم.
ممنونم که همراهیم کردید!
سال نو مبارکتون.
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابی که نوشته نشد
مطلبی دیگر از این انتشارات
رانندگی نقطه عطف زندگی من
مطلبی دیگر از این انتشارات
معجزهی موفقیت