برای بیست‌سالگی...

دهه سوم زندگیم از یه مقدار دیگه شروع میشه و ده سال دیگه هم مثل یه پروانه، به زیبایی و با سرعت از کنارم گذشت...

بعد از جشن تولد ده سالگیم، به این نتیجه رسیدم که طی دهه‌ی گذشته نسخه چندان ایده‌آلی از محدثه نبودم و این سبک زندگی باید تغییر کنه. انگار آدم‌ها هر مدلی هم که زندگی کنن، باز هم آخر هر دهه یا سال حس می‌کنن پتانسیل این رو داشتن که نسخه‌ بهتری از خودشون رو رقم بزنن.

دهه گذشته برام لبریز از تجربیات و احساسات متناقض بود، لمس کردن احساس ترس و احساس شجاعت، دل بستن و دل کندن، شکستن قلبم و ترمیم کردنش، سقوط کردن و اوج گرفتن و... . در نهایت این تناقض‌ها هستن که باعث پررنگ‌تر شدن زیبایی‌های زندگی میشن، تا زمانی که از لحاظ روانی گسسته نشی، اون طور که باید از داشتن سلامت روان، غرق در لذت نمی‌شی.


سال گذشته آدم‌های مختلفی از قطار زندگیم پیاده شدن و من طبق عادت دیرینه، جای خالیشون رو با خاطرات قشنگمون پُر کردم و از انرژی حاصل از سوزاندن خاطرات بد، به عنوان سوخت برای ادامه حرکتم توی ریل زندگی استفاده کردم. علاوه بر اون، باورهام هم دچار تغییر شدن. تغییر بعد از اتمام روابط دوستانه، شبیه یه چاقوی دو لبه هستش. حق انتخاب داری که تصمیم بگیری در مقابل آدم‌ها گارد بگیری و از پشت عینک بدبینی به دنیا نگاه کنی یا اینکه با یه حساب سر انگشتی ببینی چه مدلی می‌تونی با همچین آدم‌هایی مواجه نشی و اگر مواجه شدی، چطوری از سمی شدن اون رابطه پیش‌گیری کنی؟!

فهمیدم که عادت‌ها سکان زندگیم رو به دست گرفتن و اگه می‌خوام نتیجه مقبولی کسب کنم، باید قدم‌هام رو به اندازه و در مسیر درست بردارم.


نیمه‌ی اول ۱۹ سالگی به دوری خود خواسته از آدم‌ها گذشت و نیمه‌ی دوم به طور داوطلبانه روابط نسبتا زیادی رو عمیق‌تر و یا ایجاد کردم و از خیلی‌هاشون راضی هستم. این که وقتی ذوق یه واقعه‌ای رو داری، یه جفت گوش برای تخلیه انرژیت و به اشتراک گذاشتن احساست و وقتی غمگینی یه شونه برای گذاشتن سرت داری، جزو دوست داشتنی‌ترین حس‌های دنیاست!

از قالب غیر انعطاف پذیر و یک‌دنده‌ی نوجوانی هم خارج شدم و یکی از زیبا‌ترین ثمراتش، علاقه منطقی و خوشایندی هست که نسبت به خانوادم دارم، ما همدیگه رو دوست داریم، با وجود تمام زخم‌ها و نقص‌هامون... . در هر صورت اعضای خانواده جز معدود نفراتی هستن که مارو هم با صورت خواب‌آلود و هم با شیک‌ترین استایل دنیا، به یک اندازه دوست دارن.


دهه اول و دوم هم گذشت، بالغ‌تر و پخته‌تر شدم، به حدی که نزدیک بود تَه بگیرم!(محض مزاح) پایان این دهه نمی‌دونم کجا هستم و در غالب چه آدمی زندگی می‌کنم. شاید دارم مادر می‌شم یا اینکه مهاجرت کردم، شاید هم بالاخره تبدیل به اون نسخه‌ی مطلوب از خودم شدم و هزار و یک شایدِ دیگه... .

اما هر اتفاقی هم رخ بده، دلم می‌خواد این دهه لبریز از سلامتی، شادی و آرامش باشم و به حدی برای خواسته‌هام تلاش کنم که پاهام در مسیر حرکت تاول بزنه، نه اینکه ذهنم از حجم حسرت‌ها و گرمای حاصل از سوزاندن رویاها، متلاشی بشه.

با عشق، به سوی آغاز این دهه... .

جهت آشنایی بیشتر و عمیق‌تر با من، می‌تونید کانال تلگرامم رو دنبال کنید :)