عاشق نواختن کلاویههای کلمات برای تبدیل کردنشون به موسیقیِ جذابِ نوشتن🎼
در گریزِ ناگذیرم، گریه شد معنای لبخند...
📍چند خط ذیل تراوشات یک انسان غمگین است که ممکن است غمگینتان بنماید!
بالاخره این چند روز لعنتی هم تموم شد و رفت، فقط یه سری تجربه و یه سری آسیب ازش باقی میمونه.
شب قبل از امتحان امروز از شدت استرس نمیتونستم درس بخونم و آگاهانه حواس خودم رو پرت میکردم تا این استرس رو نادیده بگیرم و با دوپامین لحظهای ناشی از سوشال مدیا، یه سرخوشی لحظهای نصیبم بشه، این راه حل اصلی نبود و تصمیم گرفتم آخرین قرص این ورق پروپرانولم رو بخورم تا آرامِ جانِ ناآرامم بشه اما بر عکس عمل کرد و صرفا توی یه خلسه بیخیالی غرقم کرد...
من بودم و امتحانی که تسلطم روش کامل نشده بود و ذهنی که با لحن هلاکویی میگفت: رها کن عزیز!
آخرش هم توی پل هوایی منتهی به مترو، کیسه نگرانیهام در غالب اشک منفجر شد.
فهمیدم چه چیزهایی بدیهیای برام تبدیل به تروما شده و چه تروماهایی که درمان نشده رها شده و پشتهای از رنج و هراس ساخته.
یه جایی خوندم تروما فعالیت اون بخش از مغز که مربوط به برنامه ریزی کردن و عملگرا بودن هست رو کاهش میده و فعالیت بخش نشخوار فکری و... افزایش میده.
الان نمیدونم اردیبهشت پارسال، اون تاریخ۲/۲/۲چه در من گذشت که فکر کردم میتونم از امسال گذر کنم و علاوه بر سالم گذر کردن، دستاورد فوق العادهی(از دیدگاه خودم) پزشکی رو هم به دست بیارم.
۲سال قبل تراپیستم حقیقت رو گفت و من نشنیده گرفتم، بهم گفت محدثه تو شرایط روانی و محیطی ایدهآل پشت کنکور موندن رو نداری و من صرفا با راهکارهای موقت مربی توسعه فردی و استفاده از مشاور کنکور، سعی کردم خودم رو توجیه کنم که آره محدثه، تو امسال رو میترکونی!
اما نه تنها امسال رو نترکوندم، بلکه خودم ترکیدم و الان در حال جمع کردن پارههای روانم از این ور و اون ور هستم.
نمیگم شرایط کنکور برای همه این مدلیه و من یه قربانیم و فلان و بیسار.
البته قربانی که هستم، اما قربانی عملکرد و دیدگاه خودم، نه غیر.
منِ نوعی تجربهی زیستهی سنگینی(هیچ واژه دیگهای حق مطلب رو ادا نمیکرد) داشتم که به دوش کشیدن خودش به تنهایی جانکاه بود، چه برسه به اینکه توقع داشتم با این بار روی دوشم، بتونم یه کیسهی مملو از اجسام مختلف(کنکور) که مدام وزنش تغییر میکرد رو حمل کنم.
طی این ۵سال (از اول دهم تا کنکور مجددی بودن امسالم) هزینههای مالی، روانی و زمانی زیادی کردم، اما مگه با غرغر کردن الانم، اونا برمیگردن؟
مگه هزینههایی که صرف قلمچی شد و پول چند ترم دانشگاه آزاد بود، برمیگرده؟ یا استرسی که موقع ارائه گزارش عملکردم به مشاورکنکور و پشتیبان قلمچی داشتم، یا اون فوبیایی که نسبت به تماسها و... پیدا کردم، برطرف میشه؟
تنها مسیر پیش روم برای رسیدن به صلح درونی، پذیرفتن تصمیمات محدثهی ۱۵ساله، ۱۶ساله، ۱۷ساله، ۱۸ساله و ۱۹ ساله هست. من نحوهی تصمیم گیری و زیست اون محدثهها رو میپذیرم، اما تایید یا رد نمیکنم، چون عملا جز جنگ اعصاب، دستاورد دیگهای نداره، تجربه بهم ثابت کرده قرار نیست هیچ مردهای زنده بشه، چه آدمیزاد باشه و چه ثانیههای عمرت.
یه حقیقت انکار ناپذیر هم هست، همهی اون محدثهها در حال حاضر درون من زندگی میکنن و به نظرم به حد کافی خسته هستن و نیاز نیست دیگه با ادعاهای پر تمتراق، بازخواستشون کنم، این جنگ داخلی باید یه جایی تموم بشه، به قول شادمهر: من ببازم، تو نبردی... .
احمقانست که تصور کنم با تخریب بخشی از وجودم، سایر ارکان ذهن و جسمم، میتونن بیگزند به مسیر خودشون ادامه بدن.
گریه کردم، به معنی واقعی کلمه احساس بیچارگی کردم، اما تا زندم، فرصت ساختن لحظات آروم و شاد رو برای خودم دارم، همین.
✍🏻 #خطخطیهای_ذهنم
مطلبی دیگر از این انتشارات
حس خوبتان را به اولین فردی که به ذهنتان میرسد، هدیه دهید:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیالوگ ها و مونولوگ های نقش بسته بر دیوار ذهن
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاقیت در ابعاد ماکرو!