عاشق نواختن کلاویههای کلمات برای تبدیل کردنشون به موسیقیِ جذابِ نوشتن🎼
مینویسم، پس زندهام!
کتاب "با چرا شروع کنید" از آقای سایمون سینک را خواندهاید؟
کل این کتاب n صفحهای حول محور نکته "چرا از چطور مهمتر است" میچرخد زیرا در اکثر کارها اگر چراییمان را بیابیم یافتن راهحل و چگونگی انجام دادنش سهلتر میشود.
این یافتن چرایی نوشتنم بود که مرا از دام افسردگی نجات داد، دیو سیاهی که هر چه تقلا کردم در چالش هفته راجبش بنویسم بیفایده بود.
راستش را بگویم؟ میترسیدم روزهایی را از ناخودآگام استخراج کنم که در آنها حتی رمق تکلم هم نداشتم.
بهتر است از اصل عنوان خارج نشویم، از شما چه پنهان شاید روزی بر ترسم فائق آمدم!
اما من چرا مینویسم و اصلا چه شد که حس نوشتن در وجودم شکوفه زد؟
اواسط دوران افسردگیام بودم و زندگیام به معنای واقعی کلمه، پوچ و تهی از معنی.
در کتابها از "مامان و معنی زندگی" آقایِ یالوم گرفته تا "انسان در جستوجوی معنا"ی آقایِ فرانکل مثل فردی تشنه لب جویای جرعهای معنا برای رنگ بخشیدن به بوم خالی زندگیام بودم.
۳۱ خرداد بعد از ۲ تجربه ناکام حذف حساب کاربریام از ویرگول، اولین پستم را منتشر کردم.
با دیدن فیدبک های مثبت اولین پستم با خودم گفتم: چرا که نه؟ بریم برای بعدی... . البته شاید پست چالش ۲۱ روزه تغییر عادت، از نظر خیلیها من جمله خودم بینقص و کامل نباشد اما من هیچگاه قصد ویرایشش را ندارم.
اگر طرفدار پروپاقرص پادکست چنل بی باشید تفاوت فاحش اپیزود اول و اپیزودهای اخیرشان را حس کرده اید، مطمئنا آقای بندری توانایی رکورد دوباره اپیزودهای اولیه را دارند اما تصمیم گرفتهاند مخاطبانشان بدون سانسور شاهد پیشرفتش باشند(هر چند که من با آقای بندری قابل مقایسه نیستم) به همین دلیل از پستی که ذکر کردم یک واژه هم کم یا زیاد نمیکنم.
برای پست بعدی ام حدود ۴۲۰ دقیقه وقت صرف کردم که برای من مبتدی امتیاز خوبی محسوب میشد و زمانیکه منتخب مخاطبان ویرگول شد مزهاش زیر زبانم از عسل هم شیرینتر بود؛ یک جرقه کوچک که پوچ زیستن مرا نقض میکرد:)
شاید برایتان مضحک باشد اما من هنوز اسکرین شات اولین پستی که از من منتخب شد را دارم، آن هم با ابعاد متفاوت!
علاوه بر آن از باقی پستهای منتخبم هم اسکرین گرفته و در یک پوشه به نام دستاوردهای ویرگولیام ذخیره کرده ام??
یکی از شبهای اواسط مرداد بود که به بهبود شرایط روحیام پی بردم و شعفی که از آگاهی این موضوع در رگهایم جاری شد را هیچگاه از یاد نمیبرم، همین نوشتنهای گاه و بیگاه، همین دریافت نوتیفیکیشن که آقای کال نیوپورت در کتاب "مینیمالیسم دیجیتال" نقدش میکرد به لبهایم طعم لبخند را چشاندند و این نشاندهنده این بود که :
من وجود داشتم، زنده بودم و دیگر جای فکر کردن به خالی بودن دستانم از دستاوردهای زندگی در فکر دوستان ویرگولی ام، فرستادن کارت پستال تبریک تولد به آنها و یافتن ایده برای پست جدید بودم.
با طی کردن همین مسیر و رویه ویرگول به آرامی از خانه دوم من به خانه اولم بدل شد:)
شاید هنوز از نوشتن پستهایی با مضمون دغدغههای شخصیام هراس داشته باشم اما؛
من موسیقی نوشتن را مینوازم، پس زندهام...
پ ن: این ۲ دقیقه خلاصه ۲ ماه حضور من در ویرگول تقدیم به چشمهایتان:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
با چشم خویش دیدم که خانهام رو به زوال میرود...
مطلبی دیگر از این انتشارات
پاسخ به پرسشنامهی تامل برانگیز مارسل پروست
مطلبی دیگر از این انتشارات
در گریزِ ناگذیرم، گریه شد معنای لبخند...