عاشق نواختن کلاویههای کلمات برای تبدیل کردنشون به موسیقیِ جذابِ نوشتن🎼
نامهای برای مادرم، مادرت، مادرامون...
از دوران کودکیم تا الان علاقه خاصی به نوشتن نامه داشتم، اما طی چند سال اخیر که از موبایل استفاده میکنم این پیامهای نهایتا ۴ خطی، جایگزین اون نامههای نسبتا طولانی، پاکت نامه و تمبرهای رنگی رنگی شدن. قشنگی نامه به موندگار بودنشه، به از بین رفتن تار و پودش در عین تلاش برای نگه داشتنش .
طی این سالهایی که فرزند مادرم بودم پیامها، کلیپها و استیکرهای زیادی با مضمون روز مادر و تولدش براش فرستادم اما هیج کدوم اونقدری که باید دوام نداشتن، نه از لحاظ فیزیکی و نه از لحاظ عاطفی، اما نامههای فیزیکی مدت بیشتری به لبش لبخند هدیه دادن.
اولین نامه عمرم رو توی ۷ سالگی برای مادرم نوشتم، دیشب به طور کاملا اتفاقی وقتی خواهرم داشت توی جعبه یادگاریهام کنجکاوی (فضولی) میکرد یه تیکه کاغذ تکهپاره و رنگ پریده نشونم داد و گفت: این چیه؟
وقتی بازش کردم دیدم همون نامهای هستش که ۱۰ سال پیش با کلی غلط املایی اما پر از ذوق و شوق به مناسبت روز مادر برای مامانم نوشتمش:
سعی کردم با چسب پهن جوری ترمیمش کنم که یه چند سال دیگه هم گذر زمان رو تحمل کنه، اون شکلهای نسبتا نامفهومی که میبینید طبق هنر یه محدثهی ۷ساله، اجاقگاز و یخچال هستن!
دیدن این نامه و نزدیک بودن روز مادر بهانهای شد تا از اقیانوس چتکردن بیرون بیام و به ساحل نامه نگاری سری بزنم؛ بخشی از نامهای که محدثهی ۱۸ ساله امسال برای مادرش نوشت رو باهاتون در میون میزارم:
سلام مامان :)
(چرا داره گریم میگیره؟!) با اینکه قدم داره ازت بلندتر میشه اما هنوزم همون دختر کوچولوتم که خودشو پشت یه متکای بزرگ قائم کرد، تقلای تو برای پیدا کردن خودش رو دید و از نگرانیت برای پیدا کردنش لذت برد، این برای من مفهوم دوست داشتن بود :)
اون روزی که به این دنیا اومدم رو یادته؟ برای چکاب یک هفته قبل از زایمان رفتهبودی مطب دکتر، اما بعد از معاینه دکترت گفت: مثل اینکه دخترت خیلی واسه بدنیا اومدن عجله داره، اگه همین الان زایمان نکنی از دست میره.
یادته برای بدنیا آوردن من درد شکستن همزمان بیست استخوان رو تحمل کردی؟عاشق اون لحظهای هستم که ازت پرسیدم: به نظرت داشتن من ارزش تحمل درد ۲۰تا استخون رو داشت؟ بهم لبخند زدی و گفتی: معلومه که داشت دیوونه!
یادته وقتی ۶ سالم بود، بعد دیدن عکسای عروسیت و یه دختربچه که توی بغلت باهات عکس گرفته بود چقدر گریه کردم؟ همش بهت میگفتم چرا این دختره توی عروسیت بوده و من نبودم؟
میدونستی دوران افسردگیم با عنوان "ایکیگای" (به معنی دلیلی برای زنده ماندن) توی مخاطبین موبایلم ذخیره کرده بودمت؟
مامان، دارم بزرگ و بزرگتر میشم و این حقیقت تلخ که ممکنه از یه سنی به بعد نداشته باشمت روی سینم بدجوری سنگینی میکنه، اما امان از منطق بیرحم مغزم که همون لحظه بهم تلنگر میزنه و میگه: زندگیهمینه، همین فانی بودن، ارزشها رو بیشتر میکنه... .
.میدونستی بهترین معلم زندگی منی؟حروف الفبا رو طوری بهم یاد دادی که قبل از کلاس اول تونستم کلی کتاب قصه بخونم برای خودم و... یادته؟هنوزم اون چشمایی رو که بهم یاد دادی نقاشی کنم رو بلدم :)
و...
بخشهای بعدی نامه خصوصی و خارج از حوصله شما برای خواندن بودن :)
اما روز مادر فرصت خوبیه که به مادرهایی که توی خونه خودشون یا خانه سالمندان تنها هستن و مدتهاست بچههاشون به خودشون سرم بیخیالی زدن و از والدینشون سراغی نمیگیرن، سر بزنیم و بهانهای هر چند کوچک برای لبخندشون بشیم :)
روز مادر رو به مادر مهسا امینی، مادر آرمان علی وردی، مادر نیکا شاکرمی،مادر روحالله عجمیان، مادر محسن شکاری، مادران حادثه شیراز و... تبریک میگم و براشون آرزوی صبر میکنم؛ هر چه قدر هم که پشت این مرگها حرف و حدیث وجود داشته باشه باز هم این حقیقت تلخ رو که مادری پارهیتنش رو از دست داده انکار نمیکنه... .
از شما کاربران عزیز هم دعوت میکنم تا به این مناسبت برای مادران خودتون یا مادرانی که توی جریانات اخیر فرزندشون رو از دست دادن، از مادر مهسا تا مادر آرمان، نامهای بنویسید و منتشر کنید تا ما هم توی خوندنش سهیم باشیم... .
بیاید به حرمت مادران هم که شده با توهین کردن به فرزندانشون حتی اگه توی جبهه مخالف شما هستن، داغ دلشون رو تازه نکنیم... .
پن۱: این پست توی دوران کسالت نوشته شده و ممکنه اونجوری که باید کامل نباشه.
پن۲: لطفا تگ "چالش هفته"رو به پستهای مرتبط با مواردی که توی پست گفتم اضافه کنید.
پن۳: درد زایمان طبیعی برابر با شکستن همزمان بیست استخوان است.
پن۴: شرکت در این چالش هیچ تاریخ انقضای ندارد.
پن۵: پست یا نامه شما صرفا نباید ارائه دهنده لبخند باشد و هرجور که دوست دارید بنویسید، هر چه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند :)))
مطلبی دیگر از این انتشارات
پرمحتواترین پادکستهای روانشناسی، توسعه فردی و مدیتیشن
مطلبی دیگر از این انتشارات
با چشم خویش دیدم که خانهام رو به زوال میرود...
مطلبی دیگر از این انتشارات
مینویسم، پس زندهام!