آرامش گمشده!!

آخر شب‌ها در چهارچوب اتاق بچه‌ها می‌ایستم.

هر ســــه دراز کشیده‌اند و مهیای خوابند. پتو را من باید روی سه ساله بکشم. این رسم هرشبمان است. صحبتی کوتاه و سپس شب بخیر می‌گویم تا مثلن بروم.

سه ساله نازدار می‌گوید:«بوسم کن»

منتظر بودم همین را بگوید. جلو می‌روم و خم می‌شوم. لپ راستش را می‌بوسم. خودش صورتش را می‌چرخاند که یعنی آنطرف را هم ببوس. لپ چپش را هم می‌بوسم. راست می‌شوم.

می‌گوید:«منم بوس کنم». این مرحله را خیلی دوست دارم. باز خم می‌شوم و دو ماچ آبدار روی لپ راست و چپم می‌چسباند.

شب بخیر می‌گویم و قصد رفتن می‌کنم ولی در دل منتظر پنج ساله‌ام. وقتی چهارچوب در را رد می‌کنم صدای پنج ساله می‌آید:«مامان می‌خوام بوس و عزیزمتون کنم»

باید حتمن از اتاق خارج شوم تا این جمله را بگوید و مرا به اتاق بکشاند.

برمی‌گردم، دولا می‌شوم، دستم را بغل می‌کند، می‌بوسد و دوثانیه صورتش را روی پوست بازوم می‌گذارد و می‌گوید:«عزیزم شب بخیر»

روی سرش را می‌بوسم و برمی‌خیزم. نگاهی به یازده ساله می‌کنم. خودش درخواستی ندارد ولی دلم نمی‌آید. جلو می‌روم و می‌بوسمش و بالاخره از اتاقشان خارج می‌شوم.

به اتاق خودمان می‌آیم و روی تخت دراز می‌کشم. از اینجا به بعد مرحله‌ی جدید آغاز می‌شود.

این روتین هرشب است:

سه ساله می‌آید و می‌گوید:«مامان داداش منو اذیت می‌کنه»
می‌گویم:«چکار می‌کنه»
می‌گوید:« انگشتشو می‌زنه به من»
می‌گویم:«برو بگو انگشتتو به من نزن»
می‌گوید:«باشه»
و می‌رود.
چشمانم را روی هم می‌گذارم. به چند ثانیه نمی‌خورد که دوباره می‌آید:«ماماااان داداش نمی‌ذاره بخوابم، اصلن من نمی‌خوابم»
در همان تاریکی می‌توانم ژستش را تصور کنم که با آن قد و بالای کوتاهش دست به سینه ایستاده و سرش را کج کرده و پشت چشمانش را با عشوه نازک کرده.
می‌گویم:« باشه اگه نمی‌خوای بخوابی برو تو هال»
ملتمسانه می‌گوید:«میشه پیش تو بخوابم؟»
این جمله یعنی اینکه همه‌ی اینها بهانه است.
می‌گویم:«دلت بغلمو می‌خواد؟»
می‌گوید:«آره»
می‌گویم:«باشه بیا یه کوچولو تو بغلم بخواب بعد برو سر جات»
صدای تالاپ و تولوپ دویدن پنج ساله می‌آید و بعد حرف زدنش:«مامان من کار خصوصی باهاتون دارم»
می‌گویم:«باشه، بیا بگو مامان»
بلافاصله صدای یازده ساله می‌آید:«مامان منم بهتون نیاز دارم»
می‌گویم:«بیا عزیزم»

به خودم که می‌آیم می‌بینم یازده ساله‌ی سمعی کنارم دراز کشیده و سرش را روی دست چپم گذاشته و بی وقفه حرف می‌زند.

پنج ساله‌ی لمسی سمت چپم دراز کشیده و کف دستش را روی پوست بازوم می‌کشد و تند تند می‌بوسد.

و سه ساله تمام قد روی من دراز کشیده و سرش را روی سینه‌ام گذاشته. هرزگاهی سرش را بلند می‌کند و می‌گوید:« مامانی جونم خیلی تو خوبی»

این فکر بارها در ذهنم رژه می‌رود که: « خوابشون دیر شدا، صبح زود باید بیدار بشن برن مدرسه»

آن را پس می‌زنم و می‌گویم:« ساکت شو. پایان روز، قبل از خواب، بچه‌ها احتیاج دارن از مامانشون آرامش بگیرن»


آرامش مهمترین مؤلفه‌‌ایست که می‌تواند باعث رشد و خوشبختی انسان شود.


آرامش انسان از کجا تأمین می‌شود؟

اولین تأمین کنندگان آرامش، والدین هستند و مخصوصن مادر.

ما چقدر آرامش فرزندانمان را فدای نظم و خواب و خوراک و... می‌کنیم؟

برای اینکه بتوانیم آرامش کودکانمان را تأمین کنیم، ابتدا باید آرامش خودمان تأمین شود و تأمین آرامش ما ممکن نیست مگر اینکه متصل به سرچشمه و منبع اصلی آرامش شویم.

چقدر آدم‌ها را می‌بینیم که ظاهرن همه چیزشان روبراه است ولی آرام نیستند؟

و چقدر آدم‌هایی را می‌بینیم که در ظاهر زندگی پر مشقت و ناجوری دارند ولی از نگاه و کلام و وجودشان آرامش چکه می‌کند؟

همه چیز برمی‌گردد به همان اتصال...

به سرچشمه متصل هستیم یا نه؟


دروغ چرا؟ گاهی اضطراب به وجودم رخنه می‌کند و تعادلم را به هم می‌ریزد. می‌دانم تنها درمانِ دردم یک خلوت ساده است. هر کار دیگر به نوعی فرار از این اضطراب یا سرکوب آن است.

به اتاق می‌روم. در را قفل می‌کنم. پشت میز می‌نشینم و با بخش مضطرب وجودم گفتگو می‌کنم. حرف‌هایش را می‌شنوم، با او همدلی می‌کنم.

و در پایان می‌گویم:« حواست باشه هیچی دست تو نیست. خودتو رها کن. تو مسئول خیلی از چیزایی که درگیرشونی، نیستی. چون در دایره‌ی کنترل و اختیار تو نیستند. انقدر بار چیزایی که به تو ربطی نداره رو به دوش نکش. تنها چیزی که به تو ربط داره همین لحظه‌ست که انتخاب کنی چطوری نگاه کنی و رفتار کنی. پس خودتو رها کن و همه چی رو بسپار به خالقی که بزرگترین و قدرتمندترین رکن این هستیست. همونی که لحظه‌ای چشم ازت برنمیداره. حتا وقتی خوابی حواسش بهت هست. همونی که بی اذن او برگی از درخت نمیوفته و همه‌ی عالم تحت فرمان و حاکمیت اوست»

آنوقت بدنم شل می‌کند. اعصابم آرام می‌گیرد و آرامش به تک تک سلول‌هایم تزریق می‌شود. تصمیم می‌گیرم بازی‌های زندگی را جدی نگیرم. دردها و غصه‌ها را همانجا می‌گذارم رو زمین و رو به آسمان می‌گویم: «می‌سپارمشون به خودت. هرطور صلاح می‌دونی درستشون کن»

و از اتاق بیرون می‌آیم.

یک دل سیر با بچه‌ها می‌خندم و آرامم...


به قلم:

••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••