اولین برف زمستان

هر روز صبح بعد از بیداری مستقیم می رفتم پشت پنجره و چشم انتظار اولین برف زمستان بودم، این عادت پاییزه من بود. تقریبا هر سال از اواسط پاییز تا بارش اولین برف. دیدن زمین سفید و پوشیده از برف اول صبح شادی بی حدی به جانم می ریخت.

درست نمی دانم از کدام پاییز بود که پشت پنجره رفتن را رها کردم. انگار این نباریدن های بی وقفه برف دلیلی بود بر بریدن چشم امیدم از پنجره. شاید هم شعف و شادی از دلم رفته بود و دلیلی برای دیدن برف اول صبح نداشتم.

امروز صبح بعد از بیداری پشت پنجره رفتم. راستی نگفته ام من مستاجرم و از این رو تقریبا هر سال یا دوسالی یکبار منظره ای که پشت پنجره می بینم با سال گذشته متفاوت هست. پنجره خانه امسالی ما به حیاط باز می شود. به حیاطی تنگ و باریک با دیوارهایی بلند. و درختی به بلندی دیوارها که به تلاش، پنجه کشیده مگر اندک نوری به سر شاخه اش بتابد. تازه اگر خورشید سرگرانی نکند و روی بر آلودگی هوا در هم نپیچد و نوری مانده باشد از این زردی ماسیده بر آسمان تهران. درخت تمام برگ هایش را به حیاط ما می بخشد ومنظره ما از پاییز حیاط کوچک پوشیده شده از برگ های زرد است.

امروز صبح پشت پنجره رفتم با اینکه می دانستم از برف وبارش خبری نیست. نیم نگاهی به حیاط انداختم و یادم آمد، گاهی تا چه حد سرشوق بودم وزندگی برایم جذاب ودیدنی بود.

شاید برای نخستین بار از جادوی میانسالی به منظره پشت پنجره چشم دوختم. به تکرار تجربه هایی که دیگر مثل روز اول تو را لبریز و سرشار نمی کنند. شاید این نقطه ای برای آغاز دوباره، و شاید پایان بندی نازیبایی از دوره جوانی باشد. هرچه هست یادآور می شود که مرگ می تواند زیبا و دلنشین باشد اگر زندگی برایت اینقدر تکراری شده که نمی توانی از هیچ چیز آن لذت ببری.

بعد از بیداری امروز صبح پی بردم که عمر جاوید می توانست کسل کننده و پر از آه و افسوس باشد. اما همانطوری که گفتم این یک شروع تازه است. گویا راه چاره گریز از تکرار، هم هوایی با طبیعت است. در طبیعت هیچ چیز تکرار نمی شود. با اینکه چهار فصل ظاهری مشابه دارند اما هر نسیمی با نسیم دیگر خنکایی متفاوت دارد. هیچ زمانی که گذشته دوباره تکرار نمی شود.

حالا می توانم با نگاهی موشکافانه تر وبا حوصله تر در گذر عمر خویش به لذت و شوق مشغول شوم. کافی ست در هر لحظه به یاد برگ های پاییز باشم. به یاد لحظه های تمام شدنی و با دقتی بیشتر و ویژه تر به دنیا نگاه کنم. به دست هایم که امروز از دیروز کم توان تر وپیتر به نظر می رسند. چین های صورتم که حاصل تجربه و پختگی است. به پدر ومادرم که نماد فداکاری وگذر از زندگی هستند و به برادران و خواهرم. به همسر و همراهم و در نهایت به تک تک اتفاقاتی که رخ می دهد وممکن است آخرین باری باشد که رخ داده است. این نگاه آخرین بار را دوست دارم. این شگفتی در لحظه ماندن را می پسندم و عاشق ماندن در ایستایی زمان حال هستم. شما چطور؟