تَداعــــــــــی...


لااقل برای من اینگونه است که ریشه‌ی غالبِ به هم ریختگی‌هایم، تداعیِ احساسِ ناخوشایندیست که در گذشته به هر دلیلی باعث رنجش من شده است.
اکثر مواقع آن دلیل اصلی را خاطرم نیست ولی هنگام ِ تداعی، همان احساس، مو به مو در من تجلی می‌یابد.


گاهی که پیشامدی معمول یا تکراری، موجب آشفتگی‌ام می‌شود، می‌اندیشم و هیــــــــچ دلیل قانع کننده‌ای برای این اندازه از به هم ریختگی نمی‌یابم.

در همین بزنگاه است که درمی‌یابم پریشانیِ فعلی ربطی به این اتفاق و زمانِ حال ندارد؛ بلکه ریشه‌های آن را باید در گذشته جستجو کنم.


امروز یک اتفاق تکراری افتاد!
رخدادی که آنقـــــــــــدر در زندگی‌ام تکرار شده که علی القاعده باید برایم عادی شده باشد.

اما هربار مرا به اندازه‌ی همان بارِ اول به هم می‌ریزد.
با خود اندیشیدم که چرا؟ چرا عادی نمی‌شود؟
دریافتم که روان من در همان بارِ اول گیر افتاده‌ و عبور نکرده‌ است.
و این احساس هربار، باهمان شدت، در من تداعی می‌شود و مرا به هم می‌ریزد.

ولی عبور کردن از بزنگاهی که روانت را به دام انداخته، سخت و توان فرساست. حتا از سخت هم سخت‌تر است...
در حد ِ حرف آسان است اما در مرحله‌ی عمل به مانند ِ جابجا کردنِ کوهی به عظمت ِ دماوند می‌ماند.


گذر از تله‌های کهنه‌ی ذهنی درد دارد، دردی به قدر درهم شکستن تمام استخوان‌های تن.
ولی برآیند آن رهایی و آرامش است.
درست مانند فرد معتادی که برای ترک کردن، درد جانکاهی را متحمل می‌شود.

اما رهاییِ پس از آن، ارزش تحمل این درد جانگداز را دارد. نـه؟

اگر هوشیارانه و دقیق خود را بنگرید، درمی‌یابید که اکثر لحظات زندگی‌تان در تداعیِ احساساتی کهنه تنیده شده است.(خوب یا بد فرقی نمی‌کند)
گویی ما بخش زیادی از ذهن و روانمان را در گذشته جا گذاشته‌ایم.
باید به خودمان بیاییم و آگاهانه بکوشیم تا آن قسمتِ جا مانده‌مان را از دام اسارت برهانیم.

ماحصل این تلاش، روانی سالم و زندگی در لحظه‌ی اکنون است.


به قلم:

••✧-❥فاطمه سادات جزائری❥-✧••